
بهترین کارها سه کار است:
تواضع به هنگام دولت ، عفو هنگام قدرت و بخشش بدون منت
پیامبر اکرم (ص)
مگر مى شود این عالم خدائى نداشته باشد
مى نویسند: پادشاهى بود دهرى مذهب. وزیرى بسیار عاقل و زیرک داشت. هرچه ادله و براهین براى شاه بر اثبات وجود صانع اقامه مى کردند که این آسمان ها و زمین را خدا خلق کرده و ممکن نیست این بناهاى به این عظمت بدون صانع و خالق موجود شود و ممکن نیست یک بنائى بدون بنا و استاد و معمار ساخته شود شاه قبول نمى کرد.
آخر الامر وزیر بناى یک باغ و درخت ها و عمارتى در بیرون شهر گذارد. بعد از اینکه تمام شد یک روز شاه را به بهانه شکار از آن راه برد. چون چشم شاه بر آن عمارت عالى افتاد متعجب شد. از وزیر پرسید: این آسمان را که بنا کرده و چه وقت بنا شده؟
وزیر گفت: کسى نساخته خودش موجود شده. پادشاه اعتراض شدیدى کرد، این چه حرفى است مى زنى! چگونه مى شود بنا بدون بنائى ساخته شود.
وزیر جواب داد: چگونه یک بنائى کوچک بدون بنا غیر معقول است!چگونه مى شود بناى این آسمان ها و زمین ها و گردش ماه و خورشید و ستاره ها بدون صانع و خالق موجود شده باشد؟ آن وقت پادشاه تصدیق نمود و مسلمان و موحد شد.


روزی نظر یک دانشمند ریاضیدان را درباره زن و مرد پرسیدند...
جواب داد:
اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند، پس مساوی هستند با عدد یک (=1 )
اگر دارای (زیبایی) هم باشند، پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم (=10)
اگر (پول) هم داشته باشند، دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم( =100)
اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند، پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم( =1000)
ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق)، چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست!
پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت!
.
.
.
نتیجه : اگر اخلاق نباشد ، انسان خدای ثروت و اصل و نسب و زیبایی هم باشد، باز...... هیچ است!
عاقبت اندیشی
مردی با اصرار بسیار از رسول اکرم ( ص ) یک جمله به عنوان اندرز
خواست .رسول اکرم ( ص ) به او فرمودند :
اگر بگویم بکار می بندی ؟
بلی یا رسول الله !
اگر بگویم بکار می بندی ؟
بلی یا رسول الله
اگر بگویم بکار می بندی ؟
بلی یا رسول الله ؟
رسول اکرم بعد از اینکه سه بار از او قول گرفتند و...او را متوجّه
اهمیّت مطلبی که می خواهد بگوید، کرد ، به او فرمودند :
هر گاه تصمیم بکاری گرفتی ، اول در اثر و نتیجه و عاقبت آن کارفکر کن و بیندیش ، اگر دیدی نتیجه و عاقبتش صحیح است آن را دنبال کن و اگر عاقبتش گمراهی و تباهی است، از تصمیم خود صرف نظر کن
خداوند به سوی پیامبر اسلام (صلی الله علیه و اله ) وحی فرستاد " قل حسبی الله علیه بتوکل المتوکلون " بگو خدا مرا کافی است و همه توکل کنندگان به او اعتماد کنند (سوره زمر آیه 38)
ره آورد توکل
در زمان یکی از خلفای پیشین قحطی شد .وقتی از شدت قحطی جان مردم به لب و صبرشان لبریز شد ، خلیفه به مردم فرمان داد با گریه و زاری به سوی خداوند بروید . مردم آلات لهور و لعب و معصیت را شکسته و به دعا و مناجات پرداختند و همه دست نیاز به درگاه الهی دراز کردند .
در این میان غلامی را دیدند که دست می زند و می رقصد و می خواند . او را نزد خلیفه آوردند و گفتند : ای خلیفه این بر خلاف فرمان شما ، شادی می کند . خلیفه به غلام گفت : همه مردم در اضطراب و نگرانی به سر می برند و تو را چه شده ، که شادی می کنی؟ گفت : مولای من انباری پر گندم دارد و من از این جهت خاطر جمع هستم . خلیفه از این سخن مناثر شد و به فکر فرو رفت سپس سر بلند کرده و گفت : این توکل مخلوق به مخلوق است که به او آرامش داده پس اگر مخلوقات بر خالق متعال توکل کنند چه قدر آرامش و امنیت خاطر خواهند داشت
(ریاض الحکایات ص 116)
صبر
«بزرگی را از نشانه بردباری پرسیدند، گفت: ترک گِله و پنهان داشتن رنج».
غنیمت شمردن فرصت
«از بزرگی پرسیدند: بزرگترین مصیبتها کدام است؟ گفت: آنکه بر کار نیک توانا باشی و چندان انجام ندهی که از دست بدهی».
از جمله گناهانی که
قران کریم روی آن تاکید فراوان دارد ستم به دیگران و تضییع حقوق مردم میباشد و در آیات متعددی عواقب وخیم ستم گری را یاد آور شده و در این زمینه هشدار می دهد و
می فرماید :
( انه لا یفلح الظالمون ) البته که ستمگران رستگار نخواهند شد .
امتحان اسکندر ارسطو مربی اسکندر بود ، پس ار آن که کاملا او را تربیت کرد و تمامی علومی که لازم بود به او یاد داد ، یک روز در مجلسی که جمعی از علما و حکما بودند از اسکند سوالاتی پرسیده شد اسکندر هم به تمام آن سوالات جواب های درست داد . ولی ارسطو به جای تحسین و تشویق او را شدیدا توبیخ و سرزنش کرده و او را به جهل و نادانی نسبت داد . اسکندر نوجوان از این عمل شدیداً ناراحت شد و از استاد خود رنجید . حضار مجلس از سرزنش های بی مورد و بی جای استاد تعجب کرده و در مقام اعتراض از او پرسیدند : که برای چه به جای تشویق از این شاگرد ممتاز با خشونت و ناسپاسی بخورد کردی ؟ ارسطو جواب داد: اسکندر کودکی است که در ناز و نعمت بزرگ شده است و درآینده ای نزدیک پادشاه خواهد شد من خواستم مزه ظلم را به او بچشانم تا بفهمد که ظلم چه قدر تلخ و ناگوار است تا وقتی که به پادشاهی رسید از ستم و بی انصافی و تضییع حقوق دیگران خود داری کند .علی ( علیه السلام ) فرمود :ستم گناهی است که هیچ وقت فراموش نمی شود بیاییم در زندگی به هیچ کس ظلم و ستم نکنیمدل مسوزان که زهر دل به خدا راهی هست
هر که را هیچ به کف نیست به دل آهی هست
از شیوه های تربیتی قران کریم تاکید و پند گرفتن از تاریخ و سرنوشت ملت ها ی پیشین است خداوند در برخی آیات قران فرجام کار انان را گوش زد کرده و بازتاب اعمالشان را گوشزد می کند
در سوره آل عمران می خوانیم :" و ما ظلمهم الله و لکن انفسهم یظلمون "خداوند به آنان ستم نکرده بلکه آنان به خودشان ستم می کنند .
امیرالمومنین (علیه السلام ) فرمود : " الدهر یومان یوم لک و یوم علیک " روزگار دو روز است روزی به نفع تو و روز دیگر به ضرر تو
شعبی می گوید : در قصر حکومتی نزد "عبدالملک مروان " خلیفه اموی نشسته بودم که سر بریده " مصعب بن زبیر " را آوردند و برابر او گذاشتند در این حال مضطرب و ناراحت شدم . خلیفه پرسید : چرا اینقدر ناراحتی ؟ گفتم : ماجرای شگفت انگیزی است ، در همین جا نزد " عبید الله بن زیاد " بودم دیدم که سر مبارک امام حسین ( علیه السلام ) را آوردند و پیش او گذاشتند و پس از مدتی در همین مکان خدمت " مختار ثقفی " رسیدم دیدم که سر ابن زیاد را آوردند و مجدداًچندی نگذشت که در همین جا سر مختار را پیش مصعب آوردند و اکنون نیز سر مصعب را پیش تو می بینم .
عبدالملک بعد از شنیدن این ماجرا از کثرت تاثر و ناراحتی فورا از جای خود بلند شد و دستور داد تا آن قصر را خراب کرده و با خاک یکسان کنند که شاید به خیال خود جلوی تقدیر الهی را بگیرد .
پسرک از پدربزرگ پرسید: پدربزرگ در باره چه می نویسی؟
پدربزرگ پاسخ داد: درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم! می خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی.
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید:
- اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام.
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دست بیاوری برای تمام عمر به آرامش می رسی؛
صفت اول: می توانی کارهای بزرگ انجام دهی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. این دست، خداست که همیشه تو را در مسیر اراده اش حرکت می دهد.
صفت دوم: باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود و اثری که از خود به جای می گذارد ظریف تر و باریک تر. پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی که باعث می شود انسان بهتری شوی.
صفت سوم: مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست. در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، تصحیح خطا مهم است.
صفت چهارم: چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.
و سر انجام پنجمین صفت مداد: همیشه اثری از خود به جای می گذارد. هر کار در زندگی ات می کنی، ردی به جای می گذارد. پس سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی وبدانی چه می کنی.
ساعت 3 شب بود که صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار کرد . پشت خط مادرش بود . پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟
مادر گفت:25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی؟ فقط خواستم بگویم تولدت مبارک . پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد , صبح سراغ مادرش رفت . وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت . . . ولی مادر دیگر در این دنیا نبود .
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی .
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد .
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد .
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه . چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد .
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت . چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد . پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!
اخلاق مردی بزرگ
روزی امام سجاد علیه السلام که در علم، شجاعت،جوان مردی ،اخلاق ،ایمان،عبادت و...سرآمد روزگار بود با یاران خود نشسته بودند که شخصی وارد شد و شروع کرد به امام فحش و ناسزا دادن و تا توانست به حضرت توهین کرد و بعد هم راهش را گرفت و رفت.حضرت به یارانش فرمود شما که شنیدید این شخص به من چقدر توهین کرد،دوست دارم که با من بیایید و برویم نزد او تا جواب مرا هم بشنوید .
با هم به راه افتادن و یاران همه در فکر بودن که حضرت چگونه برخورد می کند! و حضرت نیز این آیه از قران را تلاوت می کردند الَّذِینَ یُنْفِقُونَ فِی السَّرَّاءِ وَ الضَّرَّاءِ وَ الْکاظِمِینَ الْغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النَّاسِ وَ اللَّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِین (متّقین) کسانى هستند که در راحت و رنج انفاق مىکنند و خشم خود را فرو مىبرند و از (خطاى) مردم مىگذرند، و خداوند نیکوکاران را دوست مىداردتا رسیدند به منزل آن شخص و او را صدا زدند و آن شخص وقتی حضرت را دیدند گمان کردند حضرت برای جواب گویی و دشنام آمده است !حضرت تا او را دیدند فرمودند: ای برادر شما نزد من آمدید و مطالبی ناگوار و بد گفتید ،اگر آنچه از بدی گفتید در من است از خداوند می خواهم که من را بیامرزد ،و اگر آنچه گفتید در من نیست ،خداوند شما را بیامرزد .آن شخص چون چنین شنید میان دیدگان حضرت را بوسید و گفت :آنچه من گفتم در شما نیست،و من خودم به این بدی ها سزاوار ترم
دوستان این یک راه کار است برای زندگی امروز که تجمعات بیشتر شده ،و اگراینگونه رفتار کنیم بسیاری ازاختلافات و ناراحتی ها به وجود نخواهد امد .پس بیایید با همدیگر مهربان باشیم آدرس آیه :آل عمران ایه134
آدرس داستان:یکصد موضوع 500 داستان ج 1 ص 31

علم اندوزی
«لقمان حکیم به فرزندش فرمود: با دانشمندان هم نشینی کن! همانا خداوند دل های مرده را به حکمت زنده می کند. ، چنان که زمین را به آب باران».(1)
کورحقیقی
« فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدرتی از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم ، به من چیزی بده بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت : من هم کور واقعی هستم ، زیرا اگر بینا می بودم ، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم.»(2)
آزادگی
«همسر مرد آزاده ای به او گفت: نمی بینی که یارانت به هنگام گشایش، در کنار تو بودند و اینک که به سختی افتاده ای ، تو را ترک کرده اند؟ او گفت : از بزرگواری آنهاست که به هنگام توانایی، از احسان ما بهره می بردند و حال که ناتوان شده ایم ، ما را ترک کرده اند.»(3)
غیبت
«به بزرگی گفتند : هیچ ندیدم که از کسی غیبت کنی گفت: از خود خشنود نیستم، تا به نکوهش دیگران بپردازم». (4)
سخن چینی
«مردی به اندیشمندی گفت: فلان شخص، دیروز از تو بدگویی می کرد. اندیشمند گفت : از چیزی سخن گفتی که او از روبه رو گفتن آن با من شرم داشت»(5)
تجسس
«حکیمی گفته است: آن که عیب های پنهانی مردم را جست و جو کند، دوستی های قلبی را بر خود حرام می کند.»(6)
غفلت
«به عارفی گفتند: ای شیخ! دل های ما خفته است که سخن تو در آن اثر نمی کند چه کنیم ؟ گفت: کاش خفته بودی که هرگاه خفته را بجنبانی ، بیدار می شود؛ حال آنکه دل های شما مرده است که هر چند بجنبانی ، بیدار نمی شود.»(7)
بخل
بخیلی سفارش ساخت کوزه و کاسه ای را به کوزه گر داد. کوزه گر پرسید: بر کوزه ات چه نویسم ؟ بخیل گفت بنویس «فمن شرب منه فلیس منی؛ هر کس از آن آب بنوشد از من نیست » (بقره 249) باز کوزه گر پرسید: بر کاسه ات چه نویسم؟ بخیل گفت بنویس « و من لم یطعمه فانه منی؛ هر کس از آن بخورد از من نیست .» (بقره 249)(8)
تکبر
«آورده اند که روزی عابدی نمازش را به درازا کشید و چون نگریست مردی را دید که به نشانه خشنودی در وی می نگرد ، عابد او را گفت : آنچه از من دیدی ، تو را به شگفتی نیاورد که ابلیس نیز روزگاری دراز، با دیگر فرشتگان به پرستش خدا مشغول بود و سپس چنان شد که شد .»(9)
افسوس پادشاه به هنگام مردن
گویند پادشاهی به بیماری سختی مبتلا شد. طبیب از او خواست که وصیتش را بیان کند. در این هنگام ، پادشاه برای خود کفنی انتخاب کرد. سپس دستور داد تا برایش قبری آماده کنند. آن گاه نگاهی به قبر انداخت و گفت « ما أغنی عنی مالیه هلک عنی سلطانیه؛ مال و ثروتم هرگز مرا بی نیاز نکرد، قدرت من نیز از دست رفت.» (حاقه 28 و 29) و در همان روز جان داد .(10)
عقل، بزرگترین نعمت الهی
«روزی پادشاهی به بهلول گفت : بزرگترین نعمت های الهی چیست؟ بهلول جواب داد : بزرگترین نعمت های الهی عقل است. خواجه عبدالله انصاری نیز در مناجات خود گوید: خداوندا آن که را عقل دادی ، چه ندادی و آن که را عقل ندادی ، چه دادی؟»(11)
محافظت از خویشتن
« پادشاهی به عارفی رسید، از او پندی خواست. عارف گفت: هر آنچه را در آن امید رستگاری است، بگیر و آنچه را در آن خطر هلاکت است ، رها کن»(12)
عبرت
« گویند: روزی خلیفه از محلی می گذشت ، دید که بهلول ، زمین را با چوبی اندازه می گیرد. پرسید: چه می کنی؟ گفت: می خواهم دنیا را تقسیم کنم تا ببینم به ما چه قدر می رسد و به شما چه قدر؟ هر چه سعی می کنم ، می بینم که به من بیشتر از دو ذارع (حدود یک متر) نمی رسد و به تو هم بیشتر از این مقدار نمی رسد.»(13)
خطر سلامتی و آسایش
«آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت : خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم ، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه ، از یاد خدا غافل می مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.»(14)

طلبه ای نزد پدر روحانی ماکاریو رفت و از او خواست بهترین راه جلب رضایت خدا را به او بگوید .
ماکاریو گفت : به گورستان برو و به مرده ها توهین کن .
طلبه دستور پدر روحانی را انجام داد و روز بعد نزد او برگشت .
پدر روحانی گفت : جواب دادند ؟
- نه .
- پس برو آنها را ستایش کن .
طلبه اطاعت کرد و همان روز عصر ، نزد پدر روحانی برگشت . پدر از او پرسید : که آیا مرده ها جواب داده اند ؟
طلبه گفت نه .
پدر روحانی گفت : برای جلب رضایت خدا همین طور رفتار کن . نه به ستایش های مردم توجه کن و نه به تحقیرها و تمسخرهایشان .
این طور می توانی راه خودت را در پیش بگیری .

لوکاس راهب به همراه شاگردش از دهی میگذشت . پیرمردی از او پرسید : ای قدیس ، چگونه به خدا برسم ؟ لوکاس پاسخ داد : خوش بگذران و با شادی ات خدا را نیایش کن .و به راه خود ادامه دادند . کمی بعد به مرد جوانی برخوردند . مرد جوان پرسید : چه کنم تا به خدا برسم ؟ لوکاس گفت : زیاد خوش گذرانی نکن . وقتی جوان رفت ، شاگرد از استاد پرسید : بالخره معلوم نشد که باید خوش بگذرانیم یا نه :لوکاس پاسخ داد : (سیر و سلوک روحانی مثل گذشتن از یک پل بدون نرده است که روی یک دره کشیده شده باشد . اگر کسی بیش از حد به سمت راست کشیده شده باشد می گویم به طرف چپ برود و اگر بیش از حد به طرف چپ گرایش داشته باشد ، می گویم به سمت راست برود . این باعث می شود از راه منحرف نشویم و در دره سقوط نکنیم .)

مردی رو به دوستش کرد :
-طوری درباره خدا صحبت می کنی که انگار شخصا او را می شناسی و حتی رنگ چشمهایش را هم می دانی . چه لزومی دارد چیزی را خلق کنی که به آن اعتقاد داشته باشی ؟ بدون این نمی شود زندگی کرد ؟ و او پاسخ داد :
- تو تصور می کنی که دنیا چه طور خلق شده ؟ می توانی معجزه ی زندگی را توجیه کنی ؟
مرد گفت : پیرامون ما همه چیز حاصل تصادف است . همه چیز اتفاقی است . دوستش گفت :
- درست است . پس تصادف نام دیگر " خدا " است .

مردی با یوشع بن کارچاه مصاحبه می کرد :
-چرا خدا از راه بوته ی خار با موسی (ع) صحبت کرد؟
-اگر هم درخت زیتون یا بوته ی تمشکی را انتخاب می کرد ، همین سوال را می کردید . اما سوالتان را بی جواب نمی گذارم .خدا بوته خار بیچاره و کوچکی را انتخاب کرد تا بگوید بر روی زمین جائی نیست که " او " حضور نداشته باشد .
فردی از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد خداوند پذیرفت . او را وارد اتاقی نمود که جمعی از مردم در اطراف یک دیگ بزرگ غذا نشسته بودند . همه گرسنه،نا امید و در عذاب بودند. هرکدام قاشقی داشت که به دیگ میرسید ولی دسته قاشقها بلند تر از بازوی آنها بود،بطوریکه نمیتوانستند قاشق را به دهانشان برسانند! عذاب انها وحشتناک بود. آنگاه خداوند گفت : اکنون بهشت را به تو نشان میدهم. او به اتاق دیگری که درست مانند اولی بود وارد شد. دیگ غذا ، جمعی از مردم ، همان قاشقهای دسته بلند . ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند. آن مرد گفت : نمی فهمم ؟ چرا مردم در اینجا شادند در حالی که در اتاق دیگر بدبخت هستند ، با آنکه همه چیزشان یکسان است ؟ خداوند تبسمی کرد و گفت: خیلی ساده است ، در اینجا آنها یاد گرفته اند که یکدیگر را تغذیه کنند . هر کسی با قاشقش غذا در دهان دیگری میگذارد، چون ایمان دارد کسی هست در دهانش غذایی بگذارد.
ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست میانداختند. دو سکه به او نشان میدادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد میآمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست میانداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت میآید و هم دیگر دستت نمیاندازند. ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهایم. شما نمیدانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آوردهام.
«اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند
یک روز ملا نصرالدین دیگی از همسایه خود قرض کرد. فردای آن روز دیگچهای توی آن گذاشت و به همسایه پس داد.
همسایه پرسید: «این دیگچه از کجا آمده؟»ملا نصرالدین گفت: «دیگ شما آبستن بود. دیشب زایید. این هم بچه آن است.»
همسایه با خوشحالی دیگ را گرفت و رفت. چند روز بعد ملا نصرالدین دوباره همان دیگ را از همسایه قرض کرد. مدتی گذشت و از دیگ خبری نشد. همسایه به خانه نصرالدین آمد و سراغ دیگ را گرفت.
ملا نصرالدین گفت: «سر شما سلامت، دیگ مرحوم شد.»
همسایه گفت: «آخر مگر ممکن است دیگ هم بمیرد؟»
ملا نصرالدین گفت: «چه طور دیگ میتواند بزاید، اما نمیتواند بمیرد. دیگی که میزاید، ممکن است سر زا برود .
گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و میخواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد وزیر هم عازم سفر میشود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد و عازم دیار خود میشود در نزدیکی های شهر چوپانی را میبیند و به خود میگوید بگذار از او هم سوال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان او به وزیر میگوید من جواب را میدانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را میپذیرد چوپان هم میگوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی میشود که میخواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او میگوید تو میتوانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو اینکار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من رابکش
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول میکند و آن کار را (اسمشو نبر را) انجام میدهد سپس چوپان به او میگوید کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر میکردی نجس ترین است بخوری
آنکه از ما بالاتر است ما را بدبخت می داند ، آن که از ما پائین تر است ما را خوشبخت تصور می کند ، اما هر دو در اشتباهند ، زیرا ما گاهی خوشبختیم و غالبا بدبخت : بدبختی ما در آن ایامی است که به نقایص زندگی خود توجه داریم و خوشبختی ما در لحظات کوتاهی است که به نعمتهای زندگی خود نظر می اندازیم .
خدا به موسی گفت :
هرگاه بنده ای مرا می خواند آنچنان به سخن او گوش می سپارم که گویی بنده ای جز او ندارم, اما شگفتا که بنده ام همه را چنان می خواند که گویی همه خدای اویند جز من . . .
فردی از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد خداوند پذیرفت . او را وارد اتاقی نمود که جمعی از مردم در اطراف یک دیگ بزرگ غذا نشسته بودند . همه گرسنه،نا امید و در عذاب بودند. هرکدام قاشقی داشت که به دیگ میرسید ولی دسته قاشقها بلند تر از بازوی آنها بود،بطوریکه نمیتوانستند قاشق را به دهانشان برسانند! عذاب انها وحشتناک بود. آنگاه خداوند گفت : اکنون بهشت را به تو نشان میدهم. او به اتاق دیگری که درست مانند اولی بود وارد شد. دیگ غذا ، جمعی از مردم ، همان قاشقهای دسته بلند . ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند. آن مرد گفت : نمی فهمم ؟ چرا مردم در اینجا شادند در حالی که در اتاق دیگر بدبخت هستند ، با آنکه همه چیزشان یکسان است ؟ خداوند تبسمی کرد و گفت: خیلی ساده است ، در اینجا آنها یاد گرفته اند که یکدیگر را تغذیه کنند . هر کسی با قاشقش غذا در دهان دیگری میگذارد، چون ایمان دارد کسی هست در دهانش غذایی بگذارد.
شاگردی از استادش پرسید: ” عشق چست؟ “
استاد در جواب گفت: ” به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی! “
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: “چه آوردی؟ “
و شاگرد با حسرت جواب داد: ” هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم .”
استاد گفت: ” عشق یعنی همین! “
شاگرد پرسید: ” پس ازدواج چیست؟ “
استاد به سخن آمد که : ” به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی! “
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: ” به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم.”
استاد باز گفت: ” ازدواج هم یعنی همین!!”
پی نوشت: این حکایت در حالی که بسیار قدیمیست اما آموزنده و زیباست و من بارها در اجتماع به این حکایت فکر می کنم و درستی اون رو در فکرم تایید می کنم !!!
پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی.
مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید،” خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟” زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.”
پسرک گفت:”خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد”. زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،” خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.” مجددا زن پاسخش منفی بود”.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: “پسر…از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم”
پسر جوان جواب داد،” نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه”.
شهسواری به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم.میخواهم ثابت کنم که او
فقط بلد است به ما دستور بدهد، وهیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند
دیگری گفت:موافقم ..اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم
وقتی به قله رسیدند ، شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند:سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید وآنها را پایین ببرید
شهسوار اولی گفت: می بینی؟ بعداز چنین صعودی ،از ما می خواهد که بار سنگین تری را حمل کنیم.محال است که اطاعت کنم
دیگری به دستور عمل کرد. وقتی به دامنه کوه رسید، هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را که شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن کرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند.
مرشدمی گوید:تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند
رام کنندگان حیوانات سیرک برای مطیع کردن فیلها از ترفند ساده ای استفاده می کنند.زمانی که حیوان هنوز بچه است، یکی از پاهای او را به تنه درختی می بندند. حیوان جوان هر چه تلاش می کند نمی تواند خود را از بند خلاص کند اندک اندک این عقیده که تنه درخت خیلی قوی تر از اوست در فکرش شکل می گیرد.وقتی حیوان بالغ و نیرومند شد ،کافی است شخصی نخی را به دور پای فیل ببندد و سر دیگرش را به شاخه ای گره بزند. فیل برای رها کردن خود تلاشی نخواهد کرد
پای ما نیز ، همچون فیلها،اغلب با رشته های ضعیف و شکننده ای بسته شده است ، اما از آنجا که از بچگی قدرت تنه درخت را باور کرده ایم، به خود جرات تلاش کردن نمی دهیم،
غافل از اینکه برای به دست آوردن آزادی ، یک عمل جسورانه کافیست
مردی زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت . خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود
مسافر فریاد زد : هی،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : میدانم
مسافر گفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟
مرد گفت:آخر بیرون باران می آید . مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میکنی
زائوچی در مورد این داستان می گوید :
خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترک کند
مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت . زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد . بعضی ها بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم طرحهای ظریفی داشتند
زن قیمت گلدانها را پرسید و شگفت زده دریافت که قیمت همه آنها یکی است
او پرسید:چرا گلدانهای نقش دار و گلدانهای ساده یک قیمت هستند ؟چرا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری برده است ، همان پول گلدان ساده را می گیری؟
فروشنده گفت: من هنرمندم . قیمت گلدانی را که ساخته ام می گیرم. زیبایی رایگان است
نجار زندگیمان باشیم
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد
یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت
پس از روزهای طولانی وکار کردن و زحمت کشیدن، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند
صاحب کار او بسیار ناراحت شد وسعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد، از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد
نجار در حالت رودربایستی، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود
پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود
برای همین مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی کار را تمام کرد
او صاحبکار را از اتمام کار باخبر کرد
صاحب کار برای دریافت کلید آخرین کار به آنجاآمد
زمان تحویل کلید، صاحب کار آن را به نجاربازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطرسالهای همکاری
نجار، یکه خورد و بسیار شرمنده شد
در واقع اگر او میدانست که خودش قراراست در این خانه ساکن شود، لوازم و مصالح بهتری تهیه می کرد و تمام مهارتی که داشت برای ساخت آن بکار می برد
یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد
این داستان ماست
ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد
گاهی کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم،پس در اثر یک شوک و اتفاقی غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم
اگر چنین تصوری داشته باشیم، تمام سعی خود رابرای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم. فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم، ممکن نیست
شما نجار زندگی خود هستید و روزها چکشی هستندکه بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود
یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپامیشود
مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود میسازید باشید
دزد و مرد شوخ :
دزدی در شبی تاریک از کوچه ای می گذشت.کم کم به ته کوچه رسید. جلو دیوار خانه ای ایستاد و به دور و برش نگاهی انداخت ، هیچ کس را ندید. سپس با چابکی از دیوار بالا رفت و چند لحظه بر سر دیوار نشست و توی خانه را نگاه کرد.حیاط خانه خلوت و تاریک بود . دزد خوشحال شد و توی حیاط پرید.کمی اطراف حیاط گشت اما چیزی برای دزدیدن ندید، بعد از پله ها بالا رفت و وارد اتاق شد.لحظه ای ایستاد تا چشمانش به تاریکی عادت کرد ، ناگهان مردی را دید که در کنار اتاق خوابیده بود.
دزد نگاهی به گوشه و کنار اتاق انداخت . می خواست هر طور شده چیزی برای دزدیدن پیدا کند.اما هر چه نگاه کرد چیزی ندید. دیگر داشت نا امید می شد که صاحب خانه توی رختخوابش غلتی زد و با صدای خواب آلود گفت:
ای دزد بد بخت، من در روز روشن در خانه چیزی پیدا نمی کنم حالا تو در شب تاریک می خواهی چیزی پیدا کنی؟!
دو درویش (بر اساس داستانی از قابوس نامه):
دو درویش با هم سفر می کردند.یکی لاغر بود و فقط هر روز یک بار غذا می خورد و دیگری اندامی قوی داشت و با خوردن روزی سه بار غذا هم سیر نمی شد.
آن ها به شهری رسیدند، ماموران شهر که در جستجوی دو جاسوس می گشتند آن دو را به اشتباه به جای جاسوس گرفتند و به زندان انداختند و در را به روی آن ها بستند و به آن ها آب و غذا هم ندادند.
دو هفته گذشت و جاسوس های واقعی به دام افتادند و بی گناهی آن دو درویش معلوم شد.ماموران بی درنگ به زندان رفتند و در را گشودند. درویش لاغر و ناتوان زنده مانده و آن درویش قوی پرخور مرده بود.
ماموران خیلی تعجب کردند.آن ها نمی فهمیدند چرا درویش لاغر و ناتوان زنده مانده و آن درویش قوی مرده است.
مرد دانایی به آن ها گفت: اگر غیر از این بود باید تعجب می کردید!درویش قوی و پرخور نتوانست دو هفته گرسنگی را تحمل کند و مرد،اما درویش لاغر و کم خور به نخوردن عادت داشت و توانست زنده بماند.
دوست زمان تنهایی (براساس حکایتی از کتاب جوامع الحکایات):
ابوعلی سینا فیلسوف و پزشک بزرگ ایرانی روزی در خانه اش نشسته بود و یکی از کتاب های افلاطون دانشمند یونانی باستان را با لذت می خواند . او چند سال به دنبال این کتاب گشته بود و سر انجام آن را به دست آورده بود و شتاب داشت هر چه زودتر همه آن را بخواند.هر قدر کتاب را بیشتر می خواند لذت بیشتری می برد و کنجکاویش برای خواندن بخش های بعدی آن بیشتر می شد.
در همین موقع ناگهان در خانه باز شد و یکی از همسایگان قدم در خانه گذاشت و با دیدن ابوعلی سینا که در حال مطالعه بود پرسید:همسایه عزیز،چرا تنها نشسته ای؟!
ابوعلی سینا که رشته افکارش پاره شده بود و از ورود ناگهانی همسایه احساس ناراحتی می کرد آهی کشید و پاسخ داد: تا این لحظه تنها نبودم و با دوست خوبی مانند این کتاب نشسته بودم، اما حالا که تو پیش من آمدی کتاب رفت و تنها شدم!
دزد و خورجینش (بر اساس داستانهای عامیانه):
دزدی نیمه شب به خانه ای رفت.صاحب خانه در گوشه ی اتاق خوابیده بود.دزدخورجینی راکه با خود داشت روی زمین انداخت تااثاثیه ی خانه را در آن بگذارد و ببرد. اما هر چه در اتاق گشت چیزی نیافت.دیگر نا امید شد و به سوی خورجین برگشت تا آن را بردارد و برود.در همین موقع صاحب خانه غلتی زد و روی خورجین او خوابید.دزد خیلی ناراحت شد و با صدای بلند گفت:عجب بخت و اقبالی دارم من ، چیزی بدست نیاوردم و خورجینم هم از دست دادم ! سپس به راه افتاد تا برود. صاحب خانه با صدای بلند گفت: آهای دزد! وقتی از خانه بیرون رفتی در را ببند تا دزد دیگری به خانه نیاید.دزد ایستاد و به صاحب خانه گفت:من زیر انداز برای تو آوردم و حالا در را باز می گذارم شاید دیگری رو انداز برایت بیاورد! تو از باز بودن در ضرر نکردی و نخواهی کرد.!
دو درویش مسافر(بر اساس حکایتی از کتاب قابوسنامه):
دو درویش با هم سفر می کردند یکی از آن دو هیچ پولی با خود نداشت اما در جیب دیگری پنج دینار بود . درویش بی پول با خیال آسوده راه می رفت و همه جا به آسانبی می خوابید اما دوستش از ترس این که پنج دینارش را بدزدند خواب به چشمانش نمی آمد و همیشه احساس نگرانی می کرد سر انجام آن دو در ضمن سفر ، به سر یک چاه رسیدند. شب بود و آن دو نشستند تا استراحت کنند. درویش بی پول دراز کشید و به خواب رفت اما درویش دیگر ، نخوابید و پی در پی به دور و برش نگاه می انداخت و می گفت چه کنم!؟ چه کار کنم!؟ دوستش یکبار بیدار شد و دید هم سفرش نخوابیده است و دلواپس و نگران به نظر می رسد . پس نشست و با تعجب پرسید چرا نمی خوابی؟! چرا نگران هستی آن درویش پاسخ داد راستش را بخواهی من پنج دینار در جیبم دارم و می ترسم اگر بخوابم دزدی برسد و آن را ببرد ! دوست او گفت : پنج دینارت را به من بده تا نگرانی تو را بر طرف کنم . درویش دست در جیبش کرد و دینار ها را به دوستش داد و دوست او هم هر پنج دینار را در چاه انداخت و گفت: حالا آسوده شدی و می توانی با خیال راحت بخوابی.
مردی در جهنم بود که فرشته ای برای کمک به او آمد و گفت من تو را نجات می دهم برای اینکه تو روزی کاری نیک انجام داده ای فکر کن ببین آن را به خاطر می آوری یا نه؟
او فکر کرد و به یادش آمد که روزی در راهی که میرفت عنکبوتی را دیداما برای آنکه او را له نکند راهش را کج کردو از سمت دیگری عبور کرد.
فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمد و فرشته گفت تار عنکبوت را بگیر و بالا بروتا به بهشت بروی.مرد تار عنکبوت را گرفت در همین هنگام جهنمیان دیگر هم که فرصتی برای نجات خود یافتند به سمت تار عنکبوت دست دراز کردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنکبوت پاره شود و خود بیفتد.که ناگهان تار عنکبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پَرت شد فرشته با ناراحتی گفت تو تنها راه نجاتی را که داشتی با فکر کردن به خود و فراموش کردن دیگران از دست دادی.دیگر راه نجاتی برای تو نیست و بعد فرشته ناپدید شد.
بهلول در نزد خلیفه
روزی بهلول، پیش خلیفه " هارون الرشید "
نشسته بود . جمع زیادی از بزرگان خدمت
خلیفه بودند . طبق معمول ، خلیفه هوس کرد
سر به سر بهلول بگذارد. در این هنگام صدای
شیعه اسبی از اصطبل خلیفه بلند شد.
خلیفه به مسخره به بهلول گفت:
برو ببین این حیوان چه می گوید ، گویا با تو کار
دارد.
بهلول رفت و بر گشت و گفت:
این حیوان می گوید:
مرد حسابی حیف از تو نیست با این" خر ها "
نشسته ای. زودتر از این مجلس بیرون برو.
ممکن است که :
" خریت " آنها در تو اثر کند.
الاغ عمرش را به خلیفه داد
بهلول روزی پای بر جاده ای می گذاشت.
کاروان خلیفه ( هارون الرشید ) با جلال و
شکوه و آشکار شد.
خلیفه خواست ، با او شوخی کند.
گفت : موجب حیرت است که تو را پیاده
می بینیم ! پس" الاغت " کو ؟
بهلول گفت: همین امروز عمرش را داد به
" شما."
طول عمر
ابلهی از بهلول پرسید :
آدمی را طول عمر چقدر باشد؟
بهلول گفت: آدمی را ندانم . اما تو
را طول عمر بس دراز باشد.....!
همنشینی با همنوعان
شاعری تازه کار که تظاهر به احساس می کرد
گفت: دلم از آدمیان گرفته است....!!!!!!
بهلول گفت: پس برو با " همنوعانت " بشین....!!!!!
ارزش هارون الرشید از نظر بهلول
روزی هارون الرشید به اتفاق بهلول به
حمام رفت.
خلیفه از بهلول پرسید: اگر من غلام بودم
چقدر ارزش داشتم؟
بهلول گفت: پنجاه دینار.
هارون بر آشفته گفت: دیوانه ، لنگی که به
خود بسته ام فقط پنجاه دینار است.
بهلول گفت: منهم فقط لنگ را قیمت کردم .
وگرنه خلیفه که ارزشی ندارد.
شکار هارون الرشید
روزی هارون الرشید و جمعی از
درباریان به شکار رفته بودند.
بهلول نیز با آن ها بود. آهویی در شکار گاه
ظاهر شد. خلیفه ، تیری به سوی آهو افکند
ولی تیرش به خطا رفت و آهو گریخت.
بهلول فریاد زد:" احسنت. "
خلیفه بر آشفت و گفت: مرا مسخره می کنی ؟.
بهلول گفت :
" احسنت " من برای آهو بود،
نه برای " خلیفه".
گول زدن داروغه
داروغه بغداد در میان جمعی مدعی
شد که تا کنون هیچ کس نتوانسته است
او را گول بزند. بهلول هم که در آنجا
حضور داشت. به داروغه گفت:
گول زدن تو بسیار آسان است ولی به
زحمتش نمی ارزد.
داروغه گفت: چون از عهده بر نمی آیی
چنین می گویی.
بهلول گفت: افسوس که اینک کار مهمی دارم،
و گر نه به تو ثابت می کردم.
داروغه لبخندی زد و گفت:
برو و پس از آنکه کارت را انجام دادی بر گرد
و ادعای خود را ثابت کن.
بهلول گفت: پس همین جا منتظر بمان تا برگردم ،
و رفت.
یکی دو سا عتی داروغه منتظر ماند ، اما از بهلول
خبری نشد و آنگاه داروغه در یافت که:
چه آسان از یک:
" دیوانه " گول خورده است.
علم نجوم
شخصی در نزد خلیفه هارون الرشید مدعی
شد که علم نجوم می داند. بهلول هم حضور
داشت در آنجا. پرسید:
آیا می دانی در همسایگی ات که نشسته است؟
مدعی گفت: نمی دانم؟
بهلول گفت: تو که همسایه ات را نمی شناسی،
چگونه از ستاره های آسمان ، خبر داری؟
سبک بودن اندیشه
بهلول را گفتند :
سنگینی خواب را سبب چه باشد؟
گفت: " سبک بودن اندیشه "، هر چه اندیشه
سبک باشد، " خواب سنگین گردد"...!!!!
جنون
کسی بهلول را گفت:
تا چند می خواهی در جنون باشی ؟،
لحظه ای بخود آی و راه عقل در پیش
گیر.
بهلول گفت: این روز ها بدنبال عقل رفتن
خیلی:
" جنون" می خواهد...!!!!! "
نردبانی دو طرفه
بهلول را پرسیدند:
حیات آدمی را در مثال به چه ماند؟
بهلول گفت: به نردبانی دو طرفه ،که
از یک طرف :
" سن بالا می رود " و از
طرف دیگر :
" زندگی پایین می آید ".
مشترک
بهلول را پرسیدند:
انسانها در روی زمین ، در کدامین
چیز مشترکند ؟
گفت: در روی زمین ، چنین چیزی نتوان
یافت ،اما در زیر زمین :
" خاک سرد و تیره " ،
گورستان:
" مشترک " همه افراد بشر است....!!!!
عاقبت ثروتمندان و فقیران از نظر بهلول
روزی بهلول در قبرستان بغداد کله های
مرده ها را تکان می داد ، گاهی پر از خاک
می کرد و سپس خالی می نمود.
شخصی از او پرسی:
بهلول ! با این " سر های مردگان " چه می کنی؟
گفت: می خواهم ثروتمندان را از فقیران و
حاکمان را از زیر دستان جدا کنم، لکن می بینم
همه یکسان هستند.
به گورستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم کله ای با خاک می گفت
که این دنیا، نمی ارزد به کاهی
به قبرستان گذر کردم کم و بیش
بدیدم قبر دولتمند و درویش
نه درویش بی کفن در خاک خفته
نه دولتمند ، برد از یک کفن بیش
بهلول و طبیب
هارون الرشید ، طبیب مخصوصی
از یونان آورده بود، که بسیار مورد
تکریم و احترام بود.
روزی بهلول بر وی وارد شد ، پس از
سلام و احوال پرسی از طبیب سوال
نمود :
شغل شما چیست؟
طبیب از باب تمسخر، به بهلول گفت:
شغل من:
" زنده کردن مرده هاست."
بهلول در جواب گفت:
ای طبیب تو زنده ها را نکش ،
" مرده زنده کردنت " ،
پیش کش !
این شهر چند " عاقل " دارد.
بهلول وقتی در بصره بود به او گفتند:
دیوانه های این شهر را برای ما بشمار.
گفت: " دیوانه های " شهر آنقدر زیادند که نمی شود
شمرد ، اگر بخواهید :
" عاقلان و خردمندان " را برای شما میشمارم
که:
" اندکند ".
حاضر جوابی بهلول
روزی وزیر هارون به شوخی بهلول را گفت:
مبارک است خلیفه ، که حکومت:
" گرگها و خنزیر ها " را،
به تو واگذار کردند.
بهلول بی درنگ گفت:
خودت حکومت مرا فهمیدی و تصدیق کردی . از
این به بعد مواظب باش که از اطاعت من سر پیچی
نکنی.
حضار از سخن بهلول به خنده افتادند و وزیر شرمنده
شد.
حکایت
روزی بهلول بر هارون وارد شد. در حالی که
در میان عمارت مجلل و نوساز خود مشغول
گردش و تفریح بود . از بهلول خواست که چند
جمله ناب روی این بنای جدید بنویسند.
بهلول روی بعضی از دیوارها نوشت.
ای هارون ! تو آب و گل را بلند داشتی و دین را
پایین آوردی و خوار کردی ،گچ را بالا بردی:
ولی ،
فرمایش پبغمبر را پایین آوردی.
اگر مخارج این ساختمان از مال خودت است ،
خیلی اسراف کرد ه ای و خداوند اسراف کنندگان
را دوست ندارد و اگر از مال دیگران است ، بر
دیگران روا داشته ای ، خداوند ظالمان را دوست
ندارد.
ای به دنیا بسته دل ! غافل ز عقبایی چرا ؟
رهروان رفتند و تو پابند دنیایی چرا ؟
برف پیری بر سرت باریده ابر روزگار
سر به خاک طاعتی، آخر نمی سایی چرا؟
صد هزار گل ز باغ ، پرپر می شود
بی خبر بنشسته و گرم تما شایی چرا؟
بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد.
پسر را گفت نباید که این سخن با کسی در میان نهی، گفت: ای پدر فرمان تو راست، نگویم و لکن خواهم مرا بر فایده این کار مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست.
گفت تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.
مگوی انده خویش با مردمان
که لاحول گویند شادی کنان
برداشت از تذکرت الاولیاء عطار نیشابوری
مطلبی از بایزید بسطامی
چون او به مراتبی بالا رسید سخنانی می گفت که بالاتر از ظرفیت مردم بود و نمی توانستند او را به نحو صحیح درک کنند و هفت بار او را از شهر بسطام بیرون کردند . شیخ به آنها می گفت: چرا مرا بیرون می کنید؟ مردم گفتند : به آن دلیل که تو مرد بدی هستی! شیخ به آنها گفت عجب شهر خوبی است این بسطام که بدترینش من هستم.
مطلبی از ذوالنون مصری
او گفت: یکی از علائمی که می توان از خشم خداوند نسبت به شخصی دریافت این است که آن شخص دچار ترس از فقر می شود(و این به آن معناست که شخص خداوند را که روزی ده هست فراموش می کند)
و باز ذوالنون مصری گفت: خلوت گزیدن از راه هایی است که انسان را به اخلاص نزدیک می کند.
هر کسی که خلوت را انتخاب کرد به جز خداوند نبیند. و هر کسی در خلوت قرار گرفت خود را به ستون های اخلاص نزدیک کرد و به صداقت رسید.
همچنان گفت: زاهدان پادشاهان آخرتند و عارفان پادشاهان زاهدان!
همچنان ذوالنون گفت: هر عضوی توبه ی مخصوص به خود را دارد:
توبه دل نیت کردن است بر ترک شهوات
توبه چشم آن است که چشم از حرام ها بپوشناند.
توبه دست آن است که دست به سوی آنچه که نهی شده است دراز نکند.
توبه پا آن است که به سوی آنچه که نهی شده است نرود.
توبه گوش نگهداشتن از شنیدن سخنان بیهوده و بد.
توبه شکم، نخوردن حرام است.
توبه ی فرج، دور بودن از فحشا.
سخنانی از بشر * حافی **:
به او گفتند در بغداد حلال و حرام به هم دیگر مخلوط شده است ، تو چه چیزی می خوی؟
بشر گفت: از همان چیزی که شما می خورید.
گفتند پس چگونه به این درجه ی معرفت رسیده ای؟
بشر گفت: لقمه ای کمتر می خورم و قناعت بیشتر می کنم و می گریم.
کسی که می خورد و می گرید برابر نیست با کسی که می خورد و می خندد.
نقل است که یک نفر در یک سرمای شدید بشر را دید که لباس هایش را کم تر از حد معمول کرده و دارد در سرما می لرزد ، شخص به او گفت ای مرد این چه حالتی است؟ بشر گفت: فقرا به یادم آمدند و دیدم که مالی ندارم تا به ایشان بدهم گفتم حداقل کار این است که مانند آنها سرما را احساس کنم.
نقل است که یکی با بشر مشورت کرد که: دو هزار درم حلال دارم ، می خواهم که به حج بروم .
بشر گفت: تو به تماشا می روی . اگر برای رضای خدای می خواهی کاری انجام دهی وام چند فقیر که از پرداختش عاجز شده اند بپرداز یا به یتیمی و یا به خانواده ی بی بضاعتی بده که راحتیی که به دل ایشان برسد از صد حج با ارزش تر است.
روزی ملانصرالدین در فصل تابستان به مسجد رفت و پس ار نماز و استماع موعظه در گوشه ای از مسجد خوابید و
کفشهای خود را روی هم گذاشته زیر سرنهاد .همینکه به خواب رفت و سرش از روی کفشها رد شده و به روی حصیر
افتاد وکفشها از زیر سرش خارج شدند. دزد آمد و کفشها را برداشت و برد . وقتی ملا بیدار شد و کفشها را ندید
دانست مطلب ازچه قرار است .پس برای فریب دادن و بهچنگ آوردن دزد تدبیری اندیشید و پیش خودخیال کرد که لباس
هایم را ازتنم بیرون میآورم و آنرا تانموده و زیر سر میگذارم و خود را به خواب میزنم و سرم را از روی لباسها پایین
میاندازم دراین موقع دزد میآید و دست دراز میکند که لباسها را بیرد ومن مچ او را فورا میگیرم. و همین کار را کرد
اما از قضا درخواب عمیقی فرورفت .وقتی ازخواب بیدار شد دید لباسهارا هم برده اند
مگر اورا با علمش دفن کرده اند؟
استان قبر دراز
روزی ملا از گورستان عبور می کرد قبر درازی را دید از شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است!شخص پاسخ داد : این قبر علمدار امیر لشکر است!ملا با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند؟!
خودت ارزش نداری
داستان قیمت حاکمروزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟ملا گفت : بیست تومان.حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری!
داستان پرواز در اسمانها
مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!
داستان خروس شدن ملا
یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!
دم خروس
یک روز شخصی خروس ملا را دزدید و در کیسه اش گذاشت,
ملا که دزد را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت:خروسم را بده! دزد گفت: من خروس ترا ندیده ام,
ملا دفعتا دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت به دزد گفت درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده است چیز دیگری می گوید
نوشته شده در پنجشنبه 29 شهریور 1386 و ساعت 04:09 ق.ظ توسط : محمد
ویرایش شده در - و ساعت -
موقع چلاندن مرد
حکیمی بر سر راهی میگذشت. دید پسر بچهای گربه خود را در جوی آب میشوید. گفت: گربه را نشور، میمیرد! بعد از ساعتی که از همان راه بر میگشت دید که بعله...! گربه مرده و پسرک هم به عزای او نشسته. گفت: به تو نگفتم گربه را نشور، میمیرد؟ پسرک گفت: برو بابا، از شستن که نمرد، موقع چلاندن مرد!
نمی دونم موضوعش چیه؟
حجت الله رمضانی تعریف میکند این واقعه ی خندهآور مدتی مرا خندانیده است، چندی قبل در یک مجلس شبنشینی یکی از رجال با خانمش در رقص شرکت کردند. خانم ضمن رقص پیبرده که شلوار شوهرش شکافی برداشته است. او را به اشاره به اطاق کوچک دیگری برد و دستور داد فورا آنرا بیرون آورد تا آنرا کوک بزند. اتفاقا در این حین دو سه نفر خانم دیگر برای تجدید توالت وارد آن اطاق شدند و خانم ناگزیر شد شوهر خود را پشت دری که احتمال میداد در کمد دیواری باشد پنهان کند و خودش پشت آن به ایستد. در این موقع صدای موزیک قطع شد و خنده دسته جمعی شدید شروع شد و صدای فریاد و استغاثه پشت در کمد بلند شد، آن خانم چون در را باز کرد دید شوهرش را با آن وضع وارد سالن رقص کرده و در را پشت سر او بسته است!
چگونگی ماه عسل
گویند: پسری قصد ازدواج داشت. پدرش گفت: بدان ازدواج سه مرحله دارد. مرحله اول ماه عسل است که در آن تو صحبت میکنی و زنت گوش میدهد. مرحله دوم او صحبت میکند و تو گوش میکنی، اما مرحله سوم که خطرناکترین مراحل است و آن موقعی است که هر دو بلند بلند داد میکشید و همسایهها گوش میکنند!
میگن مردا جنبه ندارن یعنی این!!!
مردی میخواست زنش را طلاق دهد. دوستش علت را جویا شد و او گفت: این زن از روز اول همیشه می خواست من را عوض کند. مرا وادار کرد سیگار و مشروب را ترک کنم. لباس بهتر بپوشم، قماربازی نکنم، در سهام سرمایهگذاری کنم و حتی مرا عادت داده که به موسیقی کلاسیک گوش کنم و لذت ببرم! دوستش گفت: اینها که میگویی که چیز بدی نیست! مرد گفت: ولی حالا حس میکنم که دیگر این زن در شان من نیست !
راه قبرستان از اونوره
ملا خود را از دست طلبکاران به مردن می زند، او را شستشو داده کفن می کنند و در تابوت نهاده به طرف گورستان می برند تا دفن کنند اما تشییع کنندگان راه قبرستان را گم می کنند و هر چه می گردند موفق نمی شوند به یافتن راه، ملا که طاقت خنگی آن ها را نداشت از میان تابوت بلند شد و گفت راه قبرستان از آن طرف است!
همون ۹ دینار خوبه
شبی ملانصرالدین خواب دید که کسی ۹ دینار به او می دهد، اما او اصرار می کند که ۱۰ دینار بدهد که عدد تمام باشد. در این وقت، از خواب بیدار شد و چیزی در دستش ندید. پشیمان شد و چشم هایش را بست و گفت: «باشد، همان ۹ دینار را بده، قبول دارم.»
اینطوری
شخصی از ملا پرسید: می دانی جنگ چگونه اتفاق می افتد؟ ملا بلافاصله کشیده ای محکم در گوش آن مرد می زند و می گوید: اینطوری!
|
داستان درخت گردوروزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن
مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد.
ملا گفت: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمیدانم عاقبتم چه بود؟!
دمب الاغ ملا
مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:
خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.
ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟
دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟
ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!
ماه مفید تر است یا خورشید؟
روزی شخصی از ملا پرسید: ماه مفید تر است یا خورشید!؟ ملا گفت ای نادان این چه سوالی است که از من می پرسی؟ خوب معلوم است, خورشید روزها بیرون می آید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست!ولی ماه شبهای تاریک را ورشن می کند, به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از ضررش است!
چرا مادرت را اذیت کردی
روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده استدزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم. ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟
مگر او را با علمش دفن کرده اند؟
روزی ملا از گورستان عبور می کرد قبر درازی را دید از شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است!شخص پاسخ داد : این قبر علمدار امیر لشکر است!ملا با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند؟!
لباس راه راه پوشیدی تا نشناسمت
یک روز ملانصرالدین خرش را در جنگل گم می کند. موقع گشتن به دنبال آن یک گورخر پیدا می کند. به آن می گوید: ای کلک لباس ورزشی پوشیدی تا نشناسمت!
نه ولی...
ملا در بالای منبر گفت : هرکس از زن خود ناراضی است بلند شود. همه ی مردم بلند شدند جز یک نفر. ملا به آن مرد گفت : تو از زن خود راضی هستی؟ آن مرد گفت : نه ... ولی زنم دست و پامو شکسته نمی تونم بلند شم!
هر دو را با هم
مردی شترش را گم کرد.سوگند خورد که اگر او را پیدا کند یک درهم بفروشد.
مدتی بعد شترش پیرا شد.شتر به پانصد درهم می ارزید.وفا به سوگند برایش سخت شد.پس چاره ای اندیشید. گربه ای را از گردن شترآویزان کرد و به بازار برد و می گفت:
شتر به یک درهم،گربه به پانصد درهم.میفروشم هر دو را با هم.
شهادت دروغ
شخصی به ملا نصر الدین بیست دینار پول داد که نزد قاضی شهادت بدهد که صد خروار گندم از دیگری می خواهد.چون در محضر قاضی حاضر شدند و آن شخص ادعای خود را بیان نمود،نوبت شهادت ملا رسید چون او عادت به دروغگویی نداشت،گفت:شهادت می دهم که این شخص صد خروار جو از طرف می خواهد.
قاضی گفت:او ادعای گندم می کند تو شهادت جو میدهی؟
گفت:با من قرار گذاشته شهادت بدهم شهادت گندم یا جو طی نکرده است.
سعی کن در خانه ی خودت بیفتی
مردی خانه ی کسی را تصرف کرد. صاحب خانه به قاضی شکایت برد.قاضی از غاصب سند خواست.گفت:دلیل و سند نمی خواهد.از آسمان در این خانه افتاده ام.قاضی دستور داد غاصب را کتک بزنند و از خانه بیرون بیندازند.
غاصب به قاضی گفت:خانه را که به صاحبش دادی سبب زدن من چه بود؟
قاضی گفت:خواستم که بعد از این حواست جمع کنی و موقع افتادن از اسمان در خانه ی خودت بیفتی!
هم خودت راحت می شوی هم اطرافیانت
پیرزن بد اخلاقی نزد طبیب آمد و گفت:
حال من خوب نیست.غذایم هضم نمی شود.چشم هایم خوب نمی بیند.اطرافیانم حرف من را گوش نمی دهند...
طبیب گفت داروی درد تو این است که تا سه روز پیاپی هیچ نخوری و نیاشامی!
پیرزن گفت: آن وقت خواهم مرد.
طبیب گفت من هم همین را می خواهم.هم خودت راحت می شوی هم اطرافیانت.
من از روز های اینجا خبر ندارم
ملا وارد شهری شده در بازار تفریح می کرد.شخصی از او پرسید امروز چه روزی است؟
گفت:تازه امروز وارد این شهر شده ام و هنوز روز های این جا را بلد نیستم.خوب است از یک نفر از اهل شهر بپرسی!
تنبیه قبل از اشتباه
ملا کوزه اش را دست دخترش داد و سیلی محکمی هم به صورت او زده و گفت:به سر چشمه برو آب بیاور.مبادا آن را بشکنی.دخترک گریه کنان از پیش او رفت.پرسیدند:
چرا کودک بیچاره را اینطور بی جهت زدی؟ گفت:او را زدم که کوزه را نشکند،زیرا اگر بعد از شکستن او را تنبیه نمایم فایده ندارد و آن کوزه برای من کوزه نمی شود.
آنقدر دهان باز کردم که...
شخصی در مجلسی پشت سر هم و بدون وقفه حرف می زد. ملانصرالدین که در مجلس حاضر بود،در گوشه ای نشسته بود وخمیازه می کشید.یکی از حاضرین گفت:خوب است که شما هم یک دفعه دهان باز کنید.ملا گفت:برادر آنقدر دهان باز کردم که نزدیک است دهانم پاره شود.
فکر کن یونسم
ماهیگیران در کنار رودی مشغول صید ماهی بودند.ملا ایستاده تماشا می کرد.در همین حین پایش لغزید و در تور ماهیگیری افتاد.ماهیگیر پرسید اینجا چه می کنی!؟ ملا گفت: فکر کن من یونس هستم.
فضولی ممنوع
شخص فضولی به ملا نصر الدین گفت:همسایه ات عروسی دارد.
ملا گفت:به من چه!
آن شخص گفت:شاید برای شما شیرینی وشام بیاورند.
ملا گفت:به تو چه!
پنج حکایت خواندنی !
حکایت اول :
مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت. او پس از
30 سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شرکت
درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با او
تماس گرفتند. آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند و هیچ کسی
نتوانسته بود اشکال را رفع کند.
بنابراین، نومیدانه به او متوسل شده بودند که در رفع بسیاری از این مشکلات
موفق بوده است. مهندس، این امر را به رغبت می پذیرد. او یک روز تمام به وارسی
دستگاه می پردازد و در پایان کار، با یک تکه گچ علامت ضربدر روی یک قطعه مخصوص
دستگاه می کشد و با سربلندی می گوید: «اشکال اینجاست!»
آن قطعه تعمیر می شود و دستگاه بار دیگر به کار می افتد. مهندس دستمزد خود را
50000 دلار معرفی می کند. حسابداری تقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی
می کند و او بطور مختصر این گزارش را می دهد: «بابت یک قطعه گچ: 1 دلار و بابت
دانستن اینکه ضربدر را کجا بزنم: 49999 دلار»
سه قطعه معیوب در هر 10000 قطعه
حکایت دوم :
درباره کیفیت محصولات و استانداردهای کیفیت در ژاپن بسیار شنیده اید. این
داستان هم که در مورد شرکت آی بی ام اتفاق افتاده در نوع خود شنیدنی است. چند
سال پیش، آی بی ام تصمیم گرفت که تولید یکی از قطعات کامپیوترهایش را به
ژاپنیها بسپارد. در مشخصات تولید محصول نوشته بود: سه قطعه معیوب در هر 10000
قطعه ای که تولید می شود قابل قبول است. هنگامیکه قطعات تولید شدند و برای آی
بی ام فرستاده شدند، نامه ای همراه آنها بود با این مضمون «مفتخریم که سفارش
شما را سر وقت آماده کرده و تحویل می دهیم. برای آن سه قطعه معیوبی هم که
خواسته بودید خط تولید جداگانه ای درست کردیم و آنها را هم ساختیم. امیدواریم
این کار رضایت شما را فراهم سازد.»
حکایت سوم :
خود ارزیابی
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه
رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه
پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به
من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»
پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را
هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر
خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های
او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر
اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»
پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی
هستم که برای این خانم کار می کند.»
حکایت چهارم :
مار را چگونه باید نوشت؟
روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی
شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. برحسب
اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را
نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد شیاد
نپذیرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت و
نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این
شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک
باسواد و کدامیک بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد
آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود.
شیاد به معلم گفت: بنویس «مار»
معلم نوشت: مار
نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید.
و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است؟
مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به
جان معلم افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند.
شرح حکایت :
اگر می خواهیم بر دیگران تأثیر بگذاریم یا آنها را با خود همراه کنیم بهتر است
با زبان، رویکرد و نگرش خود آنها، با آنها سخن گفته و رفتار کنیم. همیشه نمی
توانیم با اصول و چارچوب فکری خود دیگران را مدیریت کنیم. باید افکار و مقاصد
خود را به زبان فرهنگ، نگرش، اعتقادات، آداب و رسوم و پیشینه آنان ترجمه کرد و
به آنها داد
حکایت پنچم :
آیا نقطه ضعف می تواند نقطه قوت باشد؟
کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود برای تعلیم
فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک
قهرمان جودو بسازد. استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند
فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند. در طول شش ماه استاد فقط روی
بدنسازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد.
بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار میشود. استاد
به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک
فن کار کرد. سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان، با
آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد. سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین
باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود. وقتی مسابقات به پایان رسید،
در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید. استاد گفت: دلیل
پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی. ثانیا تنها امیدت
همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن، گرفتن
دست چپ حریف بود، که تو چنین دستی نداشتی
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است...
به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این خاطر نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...
«ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی ، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.»
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:
«عزیزم ، شام چی داریم؟» جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: «عزیزم شام چی داریم؟» و همسرش گفت:
«مگه کری؟!» برای چهارمین بار میگم: «خوراک مرغ»! حقیقت به همین سادگی و صراحت است.
مشکل، ممکن است آن طور که ما همیشه فکر میکنیم در دیگران نباشد؛ شاید در خودمان باشد...
مسافر تاکسی آهسته روی شونهی راننده زد چون میخواست ازش یه سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمیدونستم که یه ضربهی کوچولو آنقدر تو رو میترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه رانندهی تاکسی دارم کار میکنم… آخه من 25 سال رانندهی ماشین جنازه کش بودم…!"

روزی یک کارمند پست وقتی به نامه های آدرس نامعلوم رسیدگی می کرد متوجه نامه جالبی شد. روی پاکت این نامه با خطی لرزان نوشته شده بود: «نامه ای برای خدا!» با خود فکر کرد: «بهتر است نامه را باز کنم و بخوانم.»
در نامه این طور نوشته شده بود: «خدای عزیز! بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق ناچیز بازنشستگی می گذرد. دیروز کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدیدند. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام، اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن...»
کارمند اداره پست که تحت تاثیر قرار گرفته بود نامه را به همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت تا این که نامه ای دیگر از آن پیرزن به اداره پست رسید. روی نامه نوشته شده بود: نامه ای به خدا!
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را بخوانند. مضمون نامه چنین بود: «خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند ...!»
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودالی عمیق افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است، به دو قورباغه دیگر گفتند که راه چاره ای برای خروج از چاله نیست و شما به زودی خواهید مُرد.
دو قورباغه، این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توان کوشیدند تا از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند.
بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت و سر انجام به داخل گودال پرت شد و مُرد.
قورباغه دیگر اما با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد می زدند که تلاشِ بیشتر فایده ای ندارد، او مصمم تر می شد؛ تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد.
وقتی بیرون آمد بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: «مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟»
معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند.
چه وقت میتوان ازدواج پایدار کرد؟
دانایی را پرسیدند: چه وقت برای ازدواج پایدار مناسب است؟ دانا گفت: زمانی که شخص توانا شود! پرسیدند: توانا از لحاظ مالی؟ جواب داد: نی! گفتند: توانا از لحاظ جسمی؟ گفت: نی! پرسیدند: توانا از لحاظ فکری؟ ...
جواب داد: نی! پرسیدند: خود بگو که ما را در این امر دیگر چیزی نیست! دانا گفت: زمانی یک شخص می تواند ازدواج پایدار نماید که اگر تا دیروز نانی را به تنهایی می خورد امروز بتواند آن را با دیگری نصف نماید بدون آنکه اندکی از این مسئله ناراحت گردد!
قدرت باور ها
در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن 5 کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد. پس از او خواستند وزنه ای که 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. این دفعه او براحتی وزنه را بلند کرد. این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر می رسید اما برای طراحان...
این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان 5 کیلوگرم شده بود. او در حالی و با این «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می دانست.
هر فردی خود را ارزیابی می کند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید «هستید». اما بیش از آنچه باور دارید «می توانید» انجام دهید.
حواسمان به گوش هایمان باشد!
روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه دو بدهند. هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود. جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد. راستش، کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند. شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید: «اوه، عجب کار مشکلی!!»، «اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند.» یا «هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست. برج خیلی بلنده!»
قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند بجز بعضی که هنوز....
با حرارت داشتند بالا و بالاتر می رفتند. جمعیت هنوز ادامه می داد: «خیلی مشکله! هیچ کس موفق نمی شه!» و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف. ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد؛ بالا، بالا و باز هم بالاتر. این یکی نمی خواست منصرف بشه! بالاخره بقیه از بالا رفتن منصرف شدند به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها قورباغه ای بود که به نوک رسید! بقیه قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کار رو انجام داده؟
اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟ و مشخص شد که برنده مسابقه کر بوده!
________________________________________
شرح حکایت
هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید. چون اونا زیباترین رویاها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند، چیزهایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید! همیشه به قدرت کلمات فکر کنید. چون هر چیزی که می خونید یا می شنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره. پس همیشه مثبت فکر کنید و بالاتر از اون، کر بشید هر وقت کسی خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهید رسید و همیشه باور داشته باشید: من همراه خدای خودم همه کار می تونم بکنم.
آیا واقعا همیشه فرصت است ...؟
ما یه مشتری داریم تو دفترمون که من خیلی ازش خوشم میاد، یه خانم 82 ساله که بدون عصا راه میره، یه کم خمیده شده ولی خوب رو پاهای خودشه و هنوزم که هنوزه خودش رانندگی می کنه، سالی یک بار هم مجبوره به خاطر سنش امتحان رانندگی شهر رو بده که مطمئن بشن میتونه هنوز دقت داشته باشه، امروز اومده بود تو آفیس و داشت کمی از خاطراتش می گفت، یه کم که گفت من با خنده گفتم شما احتمالا ماه آگوست به دنیا نیومدین ( من و 2 تا از همکارام آگوستی هستیم ) با خنده گفت چرا، 12 آگوست، تولد منم 12 آگوست هستش (روم نشد بهش بگم فقط ما مردادیا مثل چی این دنیا رو سفت چسبیدیم و در هر شرایطی باز هم سعی میکنیم زندگی کنیم
خلاصه اینکه رسید به اینجا که آقایی که 4 سال پیش فوت کرده همسر رسمیش نبوده واینها 55 سال بدون اینکه ازدواج کنن با هم بودن و یک بچه هم دارن که پزشک متخصص هست و الان آمریکا زندگی می کنه..
این خانم گفت وقتی که من 18 سالم بود با این دوستم ( منظورش همون آقایی بود که باهاش زندگی می کرده ، و تمام مدت با عنوان دوستم خطابش می کرد و معتقده که ارزش یک دوستی و رفاقت خوب بیشتر از ارزش یک همسری بد هست ) آشنا شدم و اومدم خونه به خواهر بزرگم جریان گفتم، اونموقع پدر بزرگم خونه ما بود و از صحبت های ما فهمید که جریان چیه) حالا حساب کنید که چند سال پیش بوده ) 2-3 روز بعدش برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودت، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده، من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی ؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت، همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش، به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن و سعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم. در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه می مونه، یک اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه می تونم شام دعوتش کنم اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو می کنم حتی اگر هرچقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تونیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شی با ارزش ازش نگهداری می کنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه، پس اگر واقعاعاشق شدی با اون مالکیت کلیسایی لحظه هات رو از دست نده، در مقابل کشیش و عیسی مسیح سوگند نخور، ولی از تمام لحظه هات استفاده کن و لذت ببر، بگذار هر شنبه شب فکر کنی این شاید آخرین شنبه ای باشه که اون با منه و همین باعث میشه که براش شمعی روشن کنی و یه ROAST BEEF خانگی تهیه کنی و در حالیکه دستش روتوی دستت گرفتی یک شب خوب رو داشته باشی. و همینم شد، ما 55 سال واقعا عاشق موندیم ( 5 سال بعد از آشناییشون تصمیم گرفته بودن که با هم همخونه بشن) و تا سال2004 با هم زندگی کرده بودن، نصف بیشتر دنیا هم گشتن
چقدر ما کارمان را دوست داریم!
یکی از مدیران آمریکایی که مدتی برای یک دوره آموزشی به ژاپن رفته بود، تعریف کرده است که:
که روزی از خیابانی که چند ماشین در دو طرف آن پارک شده بود می گذشتم. رفتار جوانکی نظرم را جلب کرد. او با جدیت و حرارتی خاص مشغول تمیز کردن یک ماشین بود. بی اختیار ایستادم. مشاهده فردی که این چنین در حفظ و تمیزی ماشین خود می کوشد مرا مجذوب کرده بود. مرد جوان پس از ....
تمیز کردن ماشین و تنظیم آیینه های بغل، راهش را گرفت و رفت چند متر آن طرفتر، در ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاد. رفتار وی گیجم کرد.
به او نزدیک شدم و پرسیدم: «مگر آن ماشینی را که تمیز کردید متعلق به شما نبود؟»
نگاهی به من انداخت و با لبخندی گفت: «من کارگر کارخانه ای هستم که آن ماشین از تولیدات آن است. دلم نمی خواهد اتومبیلی را که ما ساخته ایم کثیف و نامرتب جلوه کند.»
اشتباه فرشتگان
درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود .
پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟....
از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و...
حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است: با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند
عشق...
پیرمردی صبح زود از خانهاش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد میشدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیلش را پرسیدند.
پیرمرد گفت....
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر میدهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمیشناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که میدانم او چه کسی است...!
خاطرات یک بیمار
لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم...
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.
یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد
از بهر چیست که جماعت مسلمان از هر جماعت دیگر بیشتر گنه می کنند
خواجه نصیر الدین" دانشمند یگانه ی روزگار در بغداد مرا درسی آموخت که همه ی درس بزرگان در همه ی زندگانیم برابر آن حقیر می نماید و آن این است: در بغداد هرروز بسیار خبرها می رسید از دزدی, قتل و تجاوز به زنان در بلاد مسلمانان که همه از جانب مسلمانان بود .
روزی خواجه نصیر الدین مرا گفت می دانی از بهر چیست که جماعت مسلمان از هر جماعت دیگر بیشتر گنه می کنند با آنکه دین خود را بسیار اخلاقی و بزرگمنش می دانند؟
من بدو گفتم : بزرگوارا همانا من شاگرد توام و بسیار شادمان خواهم شد اگر ندانسته ای را بدانم .
خواجه نصیر الدین فرمود:...
ای شیخ تو کوششها در دین مبین کرده ای و اصول اخلاق محمد که سلام خدا بر او باد را می دانی .
و همانا محمد و جانشینانش بسیار از اخلاق گفته اند و از بامداد که مومن از خواب بر می خیزد تا هنگامی که شبانگاه با بانویش همبستر می شود , راه بر او شناسانده شده است .
اما چه سری است که هیچ کدام از ایشان ذره ای بر اخلاق نیستند و بی اخلاق ترین مردمانند وآنکه اخلاق دارد نه از مسلمانی اش که از وجدان بیدار او است.
من بسیار سفرها کرده ام و از شرق تا غرب عالم و دینها و آیینها دیده ام .
از "غوتمه ( بودا ) "در خاورزمین تا "مانی ایرانی" در باختر زمین که همانا پیروانشان چه نیکو می زیند و هرگز بر دشمنی و عداوت نیستند .
آنها هرگز چون مسلمانان در اخلاقشان فرع و اصل نیست و تنها بنیان اخلاق را خودشناسی می دانند و
معتقدند آنکه خود بشناسد وجدان خود را بیدار کرده و نیازی به جزئیات اخلاقی همچون مسلمانان ندارد .
اما عیب اخلاق مسلمانی چیست ای شیخ ؟
در اخلاق مسلمانی هر گاه به تو فرمانی می دهند , آن فرمان " اما " و " اگر " دارد .
در اسلام تو را می گویند :
دروغ نگو .... اما دروغ به دشمنان اسلام را باکی نیست .
غیبت مکن ... اما غیبت انسان بدکار را باکی نیست
قتل مکن ... اما قتل نامسلمان را باکی نیست .
تجاوز مکن ... اما تجاوز به نامسلمان را باکی نیست .
و این " اما ها " مسلمانان را گمراه کرده و هر مسلمانی به گمان خود دیگری را نابکار و نامسلمان می داند و اجازه هر پستی را به خود می دهد و خدا را نیز از خود راضی و شادمان می بیند .
و راز نابخردی و پستی مسلمانان در همین است ای شیخ کسلان ....
از اسرار اللطیفه و الکسیله
مرد کور
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید
یکی از بستگان خدا
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!
خوشبخت ترین فرد کسی است که بیش از همه سعی کند دیگران را خوشبخت سازد.. اشو زرتشت
سخنرانی
یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
دست همه حاضرین بالا رفت.
سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.
این بارمرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان ، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.
و ادامه داد:
در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد .
پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .
پسرک گفت:”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم .
“برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم “.
مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد. برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد .
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند .
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند...
یک پیرمرد آمریکایی مسلمان همراه با نوه کوچکش در یک مزرعه در کوههای شرقی کنتاکی زندگی می کرد. هرروز صبح پدربزرگ پشت میز آشپزخانه می نشست و قرآن می خواند. نوه اش هر بار مانند او می نشست و سعی می کرد فقط بتواند از او تقلید کند. یه روز نوه اش پرسید : پدربزرگ من هر دفعه سعی میکنم مانند شما قرآن بخوانم ، اما آن را نمیفهمم و چیزی را که نفهمم زود فراموش میکنم و کتاب را میبندم ! خواندن قرآن چه فایدهای دارد؟
پدر بزرگ به آرامی زغالی را داخل بخاری گذاشت و پاسخ داد: این سبد زغال را بگیر و برو از رودخانه برای من یک سبد آب بیاور. پسر بچه گفت: اما قبل از اینکه من به خانه برگردم تمام آب از سوراخهای سبد بیرون می ریزد!؟ پدر بزرگ خندید و گفت : " آن وقت تو مجبور خواهی بود دفعه بعد کمی سریعتر حرکت کنی." و او را با سبد به رودخانه فرستاد تا سعی خود را بکند .
پسر سبد را آب کرد و سریع دوید، اما سبد خالی بود قبل از اینکه او به خانه برگردد. در حالی که نفس نفس میزد به پدربزرگش گفت که حمل کردن آب در یک سبد غیر ممکن بود و رفت که در عوض یک سطل بردارد .
پیرمرد گفت : "من یک سطل آب نمیخواهم، من یک سبد آب میخواهم، تو فقط به اندازه کافی سعی خود را نکردی ." و او از در خارج شد تا تلاش دوباره پسر را تماشا کند. این بار پسر میدانست که این کار غیر ممکن است، اما خواست به پدر بزرگش نشان دهد که اگر هم او بتواند سریعتر بدود باز قبل از اینکه به خانه باز گردد آبی در سبد وجود نخواهد داشت. پسر دوباره سبد را در رود خانه فرو برد و سخت دوید، اما وقت که به پدربزرگش رسید سبد دوباره خالی بود. نفس نفس زنان گفت: "ببین! پدربزرگ، بی فایده است. پیرمرد گفت: "باز هم فکر میکنی که بیفایده است؟ به سبد نگاه کن." پسر به سبد نگاه کرد و برای اولین بار فهمید که سبد فرق کرده بود، سبد زغال کهنه و کثیف حالا به یک سبد تمیز تبدیل شده بود؛ داخل و بیرون آن.
«پسرم، چه اتفاقی میافتد وقتی که تو قرآن میخوانی. تو ممکن است چیزی را نفهمی یا به خاطر نسپاری، اما وقتی که آن را می خوانی تو تغییر خواهی کرد؛ باطن و ظاهر تو و این کار الله است در زندگی ما...»
مدت ها بود که می خواست به همسرش بگوید که دلش می خواهد این عید را با هم به مسافرت بروند . آخر
همیشه شوهرش کاری می کرد که مجبور بودند دسته جمعی به سفر بروند و او مجبور بود که به دنبال برنامه های دیگران باشد . مخصوصا برای او که عادت داشت سر ساعت غذا بخورد ؛ این که باید می ایستاد تا جایی مناسب همه پیدا شود اذیتش می کرد .
از همه بدتر صف های طولانی دستشویی رفتن بود . می دانست اگر از قبل با همسرش وارد صحبت شود تنها حس لجبازی اور ا خواهد بر انگیخت . پس مترصد این شد که یک تور مناسب و با کیفیت برای بودن خود و همسر و فرزندش پیدا کند .
چند روز پیش همسرش اعلام کرد که به علت مشکلات مالی قادر نیستند آن سال به مسافرت بروند . برعکس این که ناراحت شود خوشحال شد ؛ حالا می توانست با خوشحالی در خانه استراحت کند و یک تور طهران گردی ( یعنی جاهای قدیمی تهران ) برای خودشان تعریف کند . در عین حال که می توانند ناهار و شام را در رستوران هایی که او می خواست و مدتها بود دلش می خواست بروند و بخورند .
ظهر جمعه همه دور هم جمع بودند ، صحبت مسافرت شد و قرار شد برای مسافرت همگش دسته جمعی به جنوب کشور و استان خوزستان بروند ؛ او منتظر بود تا شوهرش اعلام کند که قادر نیستند که بیایند .
یکی از برادرا رو کرد به همسرش و گفت شما هم می آیید ؟
شوهرش هم که از خوشحالی در پوست نمی گنجید بدون این که به او محل بگذارد و نظر او را بپرسد گفت :
معلومه که ما هستیم ؟
در اولین جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما خواست که کسی را بیابیم که تا به حال با او آشنا نشده ایم، برای نگاه کردن به اطراف ایستادم، در آن هنگام دستی به آرامی شانهام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن کوچکی را دیدم که با خوشرویی و لبخندی که وجود بیعیب او را نمایش میداد، به من نگاه میکرد .
او گفت: "سلام عزیزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آیا میتوانم تو را در آغوش بگیرم؟"
پاسخ دادم: "البته که میتوانید"، و او مرا در آغوش خود فشرد .
پرسیدم: "چطور شما در چنین سن جوانی به دانشگاه آمده اید؟"
به شوخی پاسخ داد: "من اینجا هستم تا یک شوهر پولدار پیدا کنم، ازدواج کرده یک جفت بچه بیاورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمایم . "
پرسیدم: "نه، جداً چه چیزی باعث شده؟" کنجکاو بودم که بفهمم چه انگیزهای باعث شده او این مبارزه را انتخاب نماید .
به من گفت: "همیشه رویای داشتن تحصیلات دانشگاهی را داشتم و حالا، یکی دارم . "
پس از کلاس به اتفاق تا ساختمان اتحادیه دانشجویی قدم زدیم و در یک کافه گلاسه سهیم شدیم، ما به طور اتفاقی دوست شده بودیم، برای سه ماه ما هر روز با هم کلاس را ترک میکردیم، او در طول یکسال شهره کالج شد و به راحتی هر کجا که میرفت، دوست پیدا میکرد، او عاشق این بود که به این لباس درآید و از توجهاتی که سایر دانشجویان به او مینمودند، لذت میبرد، او اینگونه زندگی میکرد، در پایان آن ترم ما از رز دعوت کردیم تا در میهمانی ما سخنرانی نماید، من هرگز چیزی را که او به ما گفت، فراموش نخواهم کرد، وقتی او را معرفی کردند، در حالی که داشت خود را برای سخنرانی از پیش مهیا شدهاش، آماده میکرد، به سوی جایگاه رفت، تعدادی از برگههای متون سخنرانیاش بروی زمین افتادند، آزرده و کمی دست پاچه به سوی میکروفون برگشته و به سادگی گفت: "عذر میخواهم، من بسیار وحشتزده شدهام بنابراین سخنرانی خود را ایراد نخواهم کرد، اما به من اجازه دهید که تنها چیزی را که میدانم، به شما بگویم"، او گلویش را صاف نموده و آغاز کرد: "ما بازی را متوقف نمیکنیم چون که پیر شدهایم، ما پیر میشویم زیرا که از بازی دست میکشیم، تنها یک راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست یابی به موفقیت وجود دارد، شما باید بخندید و هر روز رضایت پیدا کنید . "
"ما عادت کردیم که رویایی داشته باشیم، وقتی رویاهایمان را از دست میدهیم، میمیریم، انسانهای زیادی در اطرافمان پرسه میزنند که مرده اند و حتی خود نمیدانند، تفاوت بسیار بزرگی بین پیر شدن و رشد کردن وجود دارد، اگر من که هشتاد و هفت ساله هستم برای مدت یکسال در تخت خواب و بدون هیچ کار ثمربخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هرکسی میتواند پیر شود، آن نیاز به هیچ استعداد خدادادی یا توانایی ندارد، رشد کردن همیشه با یافتن فرصت ها برای تغییر همراه است . "
"متأسف نباشید، یک فرد سالخورده معمولاً برای کارهایی که انجام داده تأسف نمیخورد، که برای کارهایی که انجام نداده است"، او به سخنرانی اش با ایراد «سرود شجاعان»پایان بخشید و از فرد فرد ما دعوت کرد که سرودها را خوانده و آنها را در زندگی خود پیاده نماییم .
در انتهای سال، رز دانشگاهی را که سالها قبل آغاز کرده بود، به اتمام رساند، یک هفته پس از فارغ التحصیلی رز با آرامش در خواب فوت کرد، بیش از دو هزار دانشجو در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند، به احترام خانمی شگفتانگیز که با عمل خود برای دیگران سرمشقی شد که هیچ وقت برای تحقق همه آن چیزهایی که میتوانید باشید، دیر نیست
می گویند برای تعمیر دیگ بخار یک کشتی عظیم بخاری از یک متخصص دعوت کردند.
وی پس از آنکه به توضیحات مهندس کشتی گوش داد وسوالاتی از او کردبه قسمت دیگ بخار رفت، نگاهی به لوله های پیچ در پیچ کرد و چند دقیقه به صدای دیگ بخار گوش داد و چکش کوچکی را برداشت و با آن ضربه ای به شیر قرمز رنگی زد ...
ناگهان تمام موتور بخار کشتی به طور کامل به کار افتاد وعیب آن برطف شدو آن متخصص هم در پی کار خود رفت!
روز بعد که صاحب کشتی یک صورتحساب هزار دلاری دریافت کرد متعجب شد و گفت که این متخصص بیش از پانزده دقیقه در موتورخانه کشتی صرف نکرده است .
آنگاه از او صورت ریز هزینه ها را خواست و متخصص این صورتحساب را برایش فرستاد :
بابت ضربه زدن چکش 5./ دلار !
بابت دانستن محل ضربه 5/999 دلار !!!
نتیجه : آنچه شما را به نتیجه مطلوب می رساند الزاما نه تلاش و فعالیت سخت و طاقت فرسا که آگاهی و اطلاع از چگونگی انجام دقیق و درست کارهاست.
بسیاری عمر خود را صرف بدست آوردن چیزهایی می کنند که شیوه کسب آن را نیاموخته اند.
آنها با حالتی از تعجب و عدم رضایت از خود می پرسند : چرا زندگی مزد تلایشهایمان را نداده است در حالی که همه آنچه در توان داشتیم به کار برده ایم؟!
موفقیت و رسیدن به اهداف و خواسته ها دارای اصول و قواعدی مشخص است و قبل از هر اقدامی باید از این اصول آگاهی پیدا کرد.
زندگی به عمل همراه با علم وآگاهی جایزه می دهد و شما باید دقیقا بدانید که چه کارهایی ،در چه زمانی و با چه شیوه ای انجام دهید تا به نتایج مورد نظرتان دست پیدا کنید...
پس در زمانی قدیم روزی جمعی از جوانان مجرد از مسیری میگذشتند. متاهلی آنها را بدید و قصد کرد تا آنها را مسخره نماید. پس گفت: می بینم جمعی از معذبین را به الافی !بهتر است به جای ولگردی شما نیز تاهل اختیار کنید و به حلقه مردان در آیید. پس جوانان مجرد عصبانی گشتند و قصد کردند که وی را بزنند.یکی گفت جواب حرف را با حرف دهند و من جواب او را دانم .سپس به متاهل گفت: تو چقدر درآمد ماهانه داری : متاهل گفت : 30 تومان سپس پرسید برای ازدواجت چقدر خرج کردی ؟ متاهل گفت: 20تومان ! دوباره پرسید مهر زنت چقدر است ؟ گفت : 100 تومان ! مجرد پرسید : خرج ماهانه منزلت چقدر می شود ؟
گفت : 10 تومان ! مجرد پرسید : منزلت ملکی است یا شخصی و چند متر است ؟ گفت : شخصی و 1000 متر ! مجرد پرسید: قیمت منزلت چقدر است؟ گفت : 500 تومان ! مجرد گفت : آیا حاضر بودی ماهی 500 هزار تومان می گرفتی ولی خرج عروسیت 10 میلیون تومان بود و مهر زنت 50 میلیون تومان و برای خرید یک منزل 50 متری 100 میلیون می دادی و اگر نمی توانستی ماهی 400 هزار اجاره می دادی و مخارج خانه ات ماهی 700 هزار تومان بود؟ متاهل گفت : پناه می برم به خدا از چنین روزی ! چنین شرایطی زندگی انفرادی نیز غیر ممکن است چه برسد به تاهل!مجرد پرسید : آیا حاضر بودی زنت هم درس بخواند و تو در خانه به او کمک کنی ؟ متاهل گفت:شرک می گویی ؟!من مثل زنان در خانه بنشینم تا او درس بخواند؟ مجرد گفت : در آینده ای نزدیک قیمت و شرایط زندگی به همین سختی است که گفتم و در آن دوران مردان متاهل با آن همه گرانی می سازند و دم بر نمی آورند و کمک به زنان را درخانه وظیفه خود می دانند و درس خواندن زن را جزو الزامات و اینانند که مردان واقعی اند و نه لاف زنان مردی و ما مجردین برای تاهل در انتظار چنان روزی هستیم تا مردانگی واقعی را نشان دهیم
دعای یک بینوا : خدایا ! فصل جدیدی بیافرین غیر از این چهار فصل
روزی بینوائی را گفتند : دعائی بکن در حق مردم چرا که دعای بینوا زود می گیرد ! بینوا دستهایش را به آسمان برد و گفت : خدایا فصلی جدید بیافرین غیر از این چهار فصل زمستان و تابستان و پائیز و بهار ! مردم متعجب گشتند و گفتند : سبب این دعا چه بود ؟ بینوا گفت :
خدواندا فصل جدیدی بیافرین که در آن فصل به خاطر گرما آّب و برق و به خاطر سرما گاز ما را قطع نکنند تا تلف شویم ، خداوندا فصلی جدید بیافرین که در آن فصل هر بارانی که می بارد تبدیل به سیل نشود و دوباره ما تلف شویم ،خداوندا فصلی جدید بیافرین که در آن فصل اینقدر تورم و گرانی وجود نداشته باشد که کمر ما را بشکند و بازهم تلف شویم ، خداوندا فصلی جدید بیافرین که در آن فصل دیگر بچه مان به دانشگاه نرود و هی نگوید بابا ! پول شهریه بده ! خداوندا فصلی جدید بیافرین که در آن فصل من بمیرم و راحت شوم و بعد از مرگ من دوباره این فصل را حذف کن تا خانواده ام برایم هر سال عزاداری نکنند و مخارج آن تلفشان کند !
در روزگاری در شهری مردمی کم سواد زندگی می کردند و حکیمی در آنجا بود که بسیار ادعای فضل و سواد داشت . اما روزی در حالی که حکیم در حال سخنرانی برای مردم بود پسرکی 7-6 ساله در جلسه وی حاضر شد و گفت مسئلتم یا حکیم (یعنی سوال دارم ) حکیم گفت :
در روزگاری در شهری مردمی کم سواد زندگی می کردند و حکیمی در آنجا بود که بسیار ادعای فضل و سواد داشت . اما روزی در حالی که حکیم در حال سخنرانی برای مردم بود پسرکی 7-6 ساله در جلسه وی حاضر شد و گفت مسئلتم یا حکیم (یعنی سوال دارم ) حکیم گفت : بچه جان تو را چه به سوال برو تیله ات را بازی کن ! اما وقتی اصرار کودک را دید گفت بپرس اما مختصر ! پس پسرک گفت یا حکیم آیا این گوشت گاو که می خوریم حلال است؟حکیم لبخندی زد و گفت آری چطور ؟ پسرک گفت : آیا هنگامی که گاو نر با گاو ماده با هم آمیزش می کنند و از آن بچه بوجود می آید خطبه عقدی جاری ساخته اند تا به هم حلال گردند ؟ حکیم متعجب گفت معلومه که نه ! پسرک دوباره گفت پس اگر خطبه نخواندند نتیجه آن است که فرزندی که از این دو گاو بهم رسد نامشروع باشد و حرام زاده و خوردن آن جایز نباشد!پس حکیم لختی بیاندیشید و وقتی به نتیجه نرسید پسرک را از مجلس بیرون انداخت وگفت : نیم وجبی هم برای ما آدم شده! دوباره روزی پسرک در سر مجلس سخن حکیم حاضر شد و گفت : مسئلتم یا حکیم پس حکیم گفت امروز چه می گویی ؟ پسرک گفت یا حکیم آیا خداوند پستان زنان را برای شیر دادن آفریده ؟ حکیم گفت : بله ! دوباره پسرک پرسید پس چرا مردان از این پستانها لذت می برند ؟ حکیم گفت : البته خداوند این پستانها را برای لذت هم آفریده البته لذت حلال!دوباره پسرک پرسید اگر خداوند پستانها را برای لذت آفریده چرا به جای دو عدد ده عدد پستان نیافریده که هم لذت بیشتر برای مردان باشد و هم شیر بیشتر برای فرزندان !!! دوباره حکیم که جوابی نداشت عصبانی گشت و وی را بیرون انداخت ! و روزی دیگر پسرک در مجلس حکیم حاضر شد و تا خواست سوال بپرسد حکیم سریع گفت : ببین بچه جان اگه سوال این دفعت هم 18+ هست همین حالا بزن بیرون ! پسرک گفت : نه امروز سوال من 7- است و مربوط به خودم . حکیم نفسی کشید و گفت: بپرس . پسرک گفت : مادر و پدر من قصد دارند از هم جدا گردند و حکم این بوده که پدر من باید از من مراقبت کند در حالی که من دوست دارم با مادرم زندگی کنم .حال سوال من این است که من مدتی را در کمر پدرم بودم و مدتی را در شکم مادرم تا بدنیا آمدم پس چه فرقی بین این دو است که اولویت باید با پدرم باشد؟ حکیم فکر کرد جواب را یافته پس با خوشحالی گفت : ها ! ببین پدرت چند ساله بود که تو بدنیا آمدی ؟ پسرک گفت : 26 ساله !حکیم گفت : پس تو در مدت 25 سال در وجود پدرت بودی و وی تو را حمل می کرد در حالی که فقط یک سال در وجود مادرت بودی حال خودت بگو کدامیک مستحق تر است ؟ پسرک گفت : باز هم زدی به سنگ حکیم !چرا که پدرم من را 25 سال حمل کرد در حالی که من دراین 25 سال خیلی زور میزدم 1 گرم بیشتر نبودم !!!به عبارتی پدرم در ازای هر سال من را یک گرم جابجا کرده اما مادرم وقتی من در وجودش بودم در یک سال به طور متوسط یک کیلو و نیم از وجود مرا حمل می کرده و یا به عبارتی 1500 گرم و باز به عبارتی 1500 سال ! و اگر 1500 را از 25 سال کم کنی 1475 سال باقی می ماند یعنی مادر من 1475 سال بیشتر از پدرم مرا با خود حمل کرده !!! حال تو بگو کدامیک مستحق ترند ؟! پس گویند که در آن روز حکیم از آن شهر برفت !
چندروزمانده به کریسمس با تمام پس اندازم به فروشگاهی رفتم تا برای بچه های بی سرپرست هدیه ی سال نو بخرم. داخل فروشگاه پسرکی را دیدم که دست در دست خانمی با عروسکی در بغل به سمت من می آمدند ، پسرک عروسک را در آغوش گرفته بود و با صدای بغض آلود مداوم به خانمی که همراهش بود می گفت : عمه خواهش می کنم . آن زن هم با بی اعتنائی کامل رو به پسر گفت : جیمی بهت گفتم پولمان نمی رسد ، حالا برو عروسک رو بگذار سر جاش. و دست پسرک رو رها کرد و به طرف دیگر فروشگاه رفت . به آرامی به پسر نزدیک شدم و از او پرسیدم عروسک رو برای چه کسی می خواهی بخری ؟
آرام و با بغض گفت برای خواهرم .
گفتم مگر خواهرت کجاست؟
گفت : یک هفته است که رفته پیش خدا و ادامه داد بابا می گه مامان هم داره می ره پیش خدا و پیش خواهرم . من می خوام این عروسک رو بدم تا مامان براش ببره ، به بابا گفتم به مامان بگه تا برگشتن من از فروشگاه منتظرم بمونه و ناگهان بغضش ترکید و با گریه ای سوزناک گفت من خیلی دلم براشون تنگ می شه . ولی بابا می گه خواهرم اونجا خیلی تنهاست و ممکنه که بترسه ، در همین لحظه یه عکسی رو از داخل جیبش در اورد و به من نشون داد ( یکی از افراد داخل عکس خود پسرک بود ) و گفت می خواهم این عکس رو بدم مامان تا با خودش ببره و هروقت که دلشون برام تنگ شد به این عکس نگاه کنند .
من خیلی از شنیدن صحبتهای پسرک ناراحت شدم و دلم می خواست یه جوری کمکش کنم . یکدفعه یه فکری به سرم زد و به آرامی و به طوری که اون پسرک متوجه نشود دست در جیبم کردم و مشتی اسکناس در آوردم و به او گفتم بیا دوباره پولهایت را بشمریم شاید اندازه باشد. گفت:عمه خیلی شمردتشون ولی هنوزم کمه ، با بی میلی پولهایش را در دستم ریخت .
پولها را برایش شمردم و به او گفتم این پولها که خیلی زیاده و تو می تونی با ااین پول اون عروسک رو بخری . پسرک خوشحال به دستهایم نگاه کرد و با صدائی لرزان از خوشحالی گفت این پولها اینقدر هست که برای مامانم گل رز سفید بخرم آخه مامانم گل رز سفید خیلی دوست داره . دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم بوسه ای بر پیشانی پسر زدم و گفتم: آره عزیزم می تونی هر چند تا که دوست داری برای مامانت گل رز بخری .و در همین لحظه به خاطر نگاههای پر از تعجب عمه ی پسرک مجبور شدم آنجا را به سرعت ترک کنم .
از فروشگاه که خارج شدم به یاد مطلبی که هفته ی گذشته در روزنامه خوانده بودم افتادم :مادر و دختری حین گذشتن از خیابان با اتوبوسی تصادف کرده بودند دختر در دم مرده و مادر در حال کما به سر می برد . تا صبح روز بعد با این فکر کلنجار می رفتم که آیا این مطلب به اون پسرک ربطی دارد یا نه .
صبح روز بعد نیروی بی اراده مرا به سمت کلیسایی که در روزنامه به آن اشاره شده بود کشاند.
داخل کلیسا یک تابوت بود که روی آن یک عروسک بود ودر بغل عروسک یک عکس و چند شاخه گل رز قرار داشت .
بله من در آن روز با دیدن اون پسرک و تابوت مادرش بزرگترین داستان غمناک زندگی ام رو تجربه کردم.

روزی عابدی که تمام عمر را جز عبادت خدا نمی گذرانید ناخواسته با چند ناباب رفیق شد . پس رفیقان نابابش از وی ملامت کردند که فلان تو تمام عمرت را در عبادت خدا گذرانده ای و حلال و حرام را بر خود حرام نموده ای حال آن که ما عمری به عیش گذارنیده ایم و خوشی کرده ایم پس شایسته است که تو نیز اندکی از عمر خود را به عیش و نوش بگذرانی.
سپس آن نابابان آنقدر در گوش عابد خواندند و آنقدر از لذات حرام بر وی بگفتند تا وی از راه درست منحرف گشت و تصمیم گرفت فقط یک روز را به عیش گذراند و با خود گفت : یک روز که هزار روز نمی شه ! پس صبح تمام پس انداز خود را جمع نمود و به دنبال "مورد" بگشت(و این مورد را همه دانند چیست!) اما از بخت بد هر چه بیشتر گشت کمتر یافت آنچنان که نماز ظهر و عصر را نیز ازدست بداد و به نماز مغرب رسید اما هیچ نیافت! پس به دم مسجدی رسید با خود اندیشید : امروز که خدا را از دست دادم خوب است این شیطان ملعون را حقه ای نهم تا دست خالی به منزل برنگردم آنگاه رو به سوی مسجد کرد و با صدای بلند گفت هی ببین ! من دارم می رم مسجد ها ! پس هنوز چند قدمی به سوی مسجد نگذاشته بود که از پشت دیوار صدایی بیامد که بمان حقه باز! عابد گفت تو کیستی ؟ شیطان پاسخ داد من همانم که مرا طلبیدی ! بدبختی عالم این است که تمام عالم نقطه ضعف ما را شناخته اند حال نیز ای عابد مکار ! بدان که این دفعه را به تو آوانتاژ دهم و آدرس زنی بــــدکاره را به تو دهم اما فراموش نکن که هرگاه به دنبال "مورد" می گردی باید به سراغ فلان و فلان محله روی و نه در اطراف مسجد و مجالس وعظ ! پس عابد راه خود را به سمت خانه بدکاره پیش گرفت و به آنجا رسید در را بکوفت از آنطرف در زنی پرسید کیستی ؟ عابد جواب داد من آنم که چیزی برایت دارم و چیزی از تو خواهم ! زن جواب داد برو عمو جان آدرس عوضی داده اند چون من چند وقتی است که در حال ترکم و توبه ! اما آدرسی دیگر به تو دهم از همکاران ! که کام تو برآورد .پس عابد به آن آدرس رفت اما در آنجا هم آن زن دیگر نیز توبه کرده بود و به آدرسی دیگر حواله اش نمود و این کار چند بار تکرار شد عابد در عجب شد که :شانس ما هم آفتابه بردن به لب دریاست ! . در همین افکار بود که صدایی به گوشش رسید که ای فلان تو یک عمر مرا عبادت نمودی و از من روزی خواستی اما امروز مرا فراموش کردی و روزی خود را از شیطان خواستی حال اینکه اگر به من می فرمودی امروز چه می خواهی روزی امروزت را نیز می دادم! پس عابد را نا بگاه حالی از لرزش دست بداد و با وحشت تمام فریاد زد توبه ! توبه ! و راه بیابان گرفت !
پس شیطان از پشت دیوار بیرون آمد که ای ابله! کجا می روی آخر خدا کی روزی بنده اش را اینچنین قرار دهد این من بودم ! بیا که وقتی انحرافت را بدیدم خودم خودم را وسوسه کردم که کمی بیشتر به انحرافت کشانم و خواستم که از خدا برای خوسته ات دعا کنی ! حال کجا می روی بیا! های با تو ام یه "مورد" توپ دارم ها! ده بیا لعنتی!
و اینچنین است که باید مراقب بود که شیطان گاهی خود نیز خود را فریب دهد .
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
"خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم
درس اول :یه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند…
یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه…
جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم…
منشی می پره جلو و میگه: اول من ، اول من!
من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم !
پوووف! منشی ناپدید میشه ...
! بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: حالا من ، حالا من
من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای نوشیدنی ! داشته باشم و تمام عمرم حال کنم ...
پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه…
بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه…
مدیر میگه: من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن !!!
نتیجه : اخلاقی اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه !
درس دوم :
یه روز یه کشیش به یه راهبه پیشنهاد می کنه که با ماشین برسوندش به مقصدش…
راهبه سوار میشه و راه میفتن…
چند دقیقه بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشیش زیر چشمی یه نگاهی به پای راهبه میندازه…
راهبه میگه: پدر روحانی ، روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار… !
کشیش قرمز میشه و به جاده خیره میشه...
چند دقیقه بعد بازم شیطون وارد عمل میشه و کشیش موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو با پای راهبه تماس میده…!
راهبه باز میگه: پدر روحانی! روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار!!!
کشیش زیر لب یه فحش میده و بیخیال میشه و راهبه رو به مقصدش می رسونه…
بعد از اینکه کشیش به کلیسا بر می گرده سریع میدوه و از توی کتاب روایت مقدس ۱۲۹ رو پیدا می کنه و می بینه که نوشته: به پیش برو و عمل خود را پیگیری کن… کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی میرسی !!!
نتیجه اخلاقی اینکه اگه توی شغلت از اطلاعات شغلی خودت کاملا آگاه نباشی، فرصتهای بزرگی رو از دست میدی!!!
درس سوم :
بلافاصله بعد از اینکه زن پیتر از زیر دوش حمام بیرون اومد پیتر وارد حمام شد
همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد
زن پیتر یه حوله دور خودش پیچید و رفت تا در رو باز کنه…
همسایه شون -رابرت- پشت در ایستاده بود
تا رابرت زن پیتر رو دید گفت: همین الان ۱۰۰۰ دلار بهت میدم اگه اون حوله رو بندازی زمین!
بعد از چند لحظه ، زن پیتر حوله رو میندازه و رابرت چند ثانیه تماشا می کنه و ۱۰۰۰ دلار به زن پیتر میده و میره…!
زن دوباره حوله رو دور خودش پیچید و برگشت
پیتر پرسید: کی بود زنگ زد؟ زن جواب داد: رابرت همسایه مون بود…
پیتر گفت: خوبه… چیزی در مورد ۱۰۰۰ دلاری که به من بدهکار بود گفت؟!!
نتیجه اخلاقی: اگه شما اطلاعات حساس مشترک با کسی دارید که به اعتبار و آبرو مربوط میشه ، همیشه باید در وضعیتی باشید که بتونید از اتفاقات قابل اجتناب جلوگیری کنید !!!
درس چهارم :
من خیلی خوشحال بودم !
من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم والدینم خیلی کمکم کردند دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود…
فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!
اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم…
یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی !
سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت :
اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….!
من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم…
اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم…
وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…!
یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!!
پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…!
ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم و هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم به خانوادهء ما خوش اومدی !!!
نتیجه اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید !!!
درس پنجم :
یه شب خانم خونه به خونه بر نمیگرده و تا صبح پیداش نمیشه!
صبح بر میگرده خونه و به شوهرش میگه که دیشب مجبور شده خونه یکی از دوستهای صمیمیش (مونث) بمونه...
شوهر بر میداره به ۲۰ تا از صمیمی ترین دوستهای زنش زنگ میزنه ولی هیچکدومشون حرف خانم خونه رو تایید نمیکنن!
یه شب آقای خونه تا صبح برنمیگرده خونه. صبح وقتی میاد به زنش میگه که دیشب مجبور شده خونه یکی از دوستهای صمیمیش (مذکر) بمونه...
خانم خونه بر میداره به ۲۰ تا از صمیمی ترین دوستهای شوهرش زنگ میزنه : ۱۵ تاشون تایید میکنن که آقا تمام شب رو خونهء اونا مونده! ۵ تای دیگه حتی میگن که آقا هنوزم خونه اونا پیش اوناست !!!
نتیجه اخلاقی: یادتون باشه که مردها دوستهای بهتری هستند !
درس ششم :
چهار تا دوست که ۳۰ سال بود همدیگه رو ندیده بودند توی یه مهمونی همدیگه رو می بینن و شروع می کنن در مورد زندگی هاشون برای همدیگه تعریف کنن...
بعد از مدتی یکی از اونا بلند میشه میره دستشویی. سه تای دیگه صحبت رو می کشونن به تعریف از فرزندانشون :
اولی: پسر من باعث افتخار و خوشحالی منه. اون توی یه کار عالی وارد شد و خیلی سریع پیشرفت کرد.
پسرم درس اقتصاد خوند و توی یه شرکت بزرگ استخدام شد و پله های ترقی رو سریع بالا رفت و حالا شده معاون رئیس و اونقدر پولدار شده که حتی برای تولد بهترین دوستش یه مرسدس بنز بهش هدیه داد !
دومی: جالبه. پسر من هم مایه افتخار و سرفرازی منه. توی یه شرکت هواپیمایی مشغول به کار شد و بعد دوره خلبانی گذروند و سهامدار شرکت شد و الان اکثر سهام اون شرکت رو تصاحب کرده. پسرم اونقدر پولدار شد که برای تولد صمیمیترین دوستش یه هواپیمای خصوصی بهش هدیه داد !!!
سومی: خیلی خوبه. پسر من هم باعث افتخار من شده ...
اون توی بهترین دانشگاههای جهان درس خوند و یه مهندس فوق العاده شد. الان یه شرکت ساختمانی بزرگ برای خودش تاسیس کرده و میلیونر شده. پسرم اونقدر وضعش خوبه که برای تولد بهترین دوستش یه ویلای ۳۰۰۰ متری بهش هدیه داد!
هر سه تا دوست داشتند به همدیگه تبریک می گفتند که دوست چهارم برگشت سر میز و پرسید این تبریکات به خاطر چیه؟!
سه تای دیگه گفتند: ما در مورد پسرهامون که باعث غرور و سربلندی ما شدن صحبت کردیم راستی تو در مورد فرزندت چی داری تعریف کنی؟!
چهارمی گفت: دختر من رقاص کاباره شده و شبها با دوستاش توی یه کلوپ مخصوص کار میکنه!
سه تای دیگه گفتند: اوه مایه خجالته چه افتضاحی !!!
دوست چهارم گفت: نه! من ازش ناراضی نیستم. اون دختر منه و من دوستش دارم. در ضمن زندگی بدی هم نداره.
اتفاقا همین دو هفته پیش به مناسبت تولدش از سه تا از صمیمی ترین دوست پسراش یه مرسدس بنز و یه هواپیمای خصوصی و یه ویلای ۳۰۰۰ متری هدیه گرفت !!!
نتیجه اخلاقی: هیچوقت به چیزی که کاملا در موردش مطمئن نیستی افتخار نکن !!!
درس هفتم :
توی اتاق رختکن کلوپ گلف ، وقتی همه آقایون جمع بودند یهو یه موبایل روی یه نیمکت شروع میکنه به زنگ زدن.
مردی که نزدیک موبایل نشسته بود دکمه اسپیکر موبایل رو فشار میده و شروع می کنه به صحبت.
بقیه آقایون هم مشغول گوش کردن به این مکالمه میشن ...
مرد: الو؟
صدای زن اونطرف خط: الو سلام عزیزم. تو هنوز توی کلوپ هستی؟
مرد: آره !
زن: من توی فروشگاه بزرگ هستم
اینجا یه کت چرمی خوشگل دیدم که فقط ۱۰۰۰ دلاره! اشکالی نداره اگه بخرمش؟
مرد : نه. اگه اونقدر دوستش داری اشکالی نداره!
زن: من یه سری هم به نمایشگاه مرسدس بنز زدم و مدلهای جدید ۲۰۰۶ رو دیدم. یکیشون خیلی قشنگ بود قیمتش ۲۶۰۰۰۰ دلار بود !
مرد: باشه. ولی با این قیمت سعی کن ماشین رو با تمام امکانات جانبی بخری !
زن: عالیه. اوه یه چیز دیگه اون خونه ای رو که قبلا میخواستیم بخریم دوباره توی بنگاه گذاشتن برای فروش. میگن ۹۵۰۰۰۰ دلاره
مرد: خب… برو تا فروخته نشده پولشو بده. ولی سعی کن ۹۰۰۰۰۰ دلار بیشتر ندی !!!
زن: خیلی خوبه. بعدا می بینمت عزیزم. خداحافظ
مرد: خداحافظ
بعدش مرد یه نگاهی به آقایونی که با حسرت نگاهش میکردن میندازه و میگه: کسی نمیدونه که این موبایل مال کیه ؟!
نتیجه اخلاقی: هیچوقت موبایلتونو جایی جا نذارین !!!
درس هشتم :
یه زوج ۶۰ ساله به مناسبت سی و پنجمین سالگرد ازدواجشون رفته بودند بیرون که یه جشن کوچیک دو نفره بگیرن.
وقتی توی پارک زیر یه درخت نشسته بودند یهو یه فرشته کوچیک خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: چون شما همیشه یه زوج فوق العاده بودین و تمام مدت به همدیگه وفادار بودین من برای هر کدوم از شما یه دونه آرزو برآورده میکنم!
زن از خوشحالی پرید بالا و گفت:
! چه عالی! من میخوام همراه شوهرم به یه سفر دور دنیا بریم
فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! دو تا بلیط درجه اول برای بهترین تور مسافرتی دور دنیا توی دستهای زن ظاهر شد !
حالا نوبت شوهر بود که آرزو کنه .
مرد چند لحظه فکر کرد و گفت:
… این خیلی رمانتیکه ولی چنین بخت و شانسی فقط یه بار توی زندگی آدم پیش میاد
! بنابراین خیلی متاسفم عزیزم آرزوی من اینه که یه همسری داشته باشم که ۳۰ سال از من کوچیکتر باشه
زن و فرشته جا خوردند و خیلی دلخور شدند. ولی آرزو آرزوئه و باید برآورده بشه.
فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! مرد ۹۰ سالش شد !!!
نتیجه اخلاقی: مردها ممکنه زرنگ و بدجنس باشند ، ولی فرشته ها زن هستند !!!
درس نهم :
یه مرد ۸۰ ساله میره برای چک آپ. دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده:
هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه
نظرت چیه دکتر؟!
دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه: خب بذار یه داستان برات تعریف کنم. من یه نفر رو می شناسم که شکارچی ماهریه.
اون هیچوقت تابستونا رو برای شکار کردن از دست نمیده.. یه روز که می خواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل!
همینطور که میرفته جلو یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش شکارچی چتر رو می گیره به طرف پلنگ و نشونه می گیره و ….. بنگ! پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین!!!
پیرمرد با حیرت میگه: این امکان نداره! حتما یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!
دکتر یه لبخند میزنه و میگه: دقیقا منظور منم همین بود !!!
نتیجه اخلاقی: هیچوقت در مورد چیزی که مطمئن نیستی نتیجه کار خودته ادعا نداشته نباش !!!
پیتر گفت: معلم عصبانی بود و بعد از درس مرا به پیش مدیر فرستاد.
مادرش گفت: پیش مدیر؟ چرا تو را پیش او فرستاد؟
پیتر گفت: برای اینکه او در کلاس یک سوال پرسید و هیچکس به غیر از من به سوال او جواب نداد.
مادرش عصبانی بود و از پیتر پرسید: در آن صورت چرا تو را پیش مدیر فرستاد؟ چرا بقیهی بچههای احمق رو نفرستاد؟
پیتر گفت: برای اینکه سوالش این بود «چه کسی روی صندلی من چسب گذاشته؟
قهرمان ومهربانی او
مالک اشتر روزی از بازار کوفه می گذشت و لباس هایش به لباس فقرا شباهت داشت.یکی از بازاریان بر در دکانش نشسته بود مالک را دید و خیال کرد شخص کوچکی است و از روی تمسخر کلوخی را به سوی او انداخت تا دیگران را به خنده در آورد .مالک به او توجه ای نکرد و رفت .شخصی همان نزدیکی ها بود که مالک را می شناخت و این واقعه را هم تماشا می کرد به آن بازاری گفت آیا می دانی شخصی که به او اهانت کردی که بود ؟ بازاری گفت نه،آن شخص گفت او مالک اشتر یار علی علیه السلام بود.
مرد بازاری با شنیدن نام مالک لرزه بر اندامش افتاد و دوان دوان دنبال مالک به راه افتاد تا از او عذر خواهی کند، دید که مالک به مسجد رفت و مشغول نماز شد. صبر کرد تا نماز مالک تمام شد ،خود را روی دست و پای مالک انداخت، مالک سر بازاری را از روی پاهایش بلند کرد و گفت این چه کاری است که میکنی ؟ بازاری گفت من را ببخش که شما را نشناختم و به شما اهانت کردم ،مالک گفت من از تو ناراحت نشدم و به خدا سوگند به مسجد آمدم که برای تو استغفار و طلب آمرزش کنم
مالک با آن همه قدرت در مقابل دیگران این همه خوش اخلاق و مهربان است و الگوی خوبی است برای ما در تمام مراحل زندگی. و بخشیدن دیگران هم یکی از نشانه های اخلاق خوب است. و انسان نباید شخصیت هیچ کس را کوچک بشمارد. آدرس یکصد موضوع 500 داستان جلد 1 صفحه 33
همیشه دوست داشت نامه رسان شود ، تنها شغلی بود که از بچگی آرزویش را داشت ، همواره سعی میکرد نامه رسان وظیفه شناسی باشد ، همسرش هم از کارش راضی بود .
تا اینکه یک روز فردی از او خواست بسته ای را برایش جابه جا کند ، یک پاکت نامه ی ساده بود ، ان شخص عجیب از او خواست نامه را به مقصدی که آدرسش مدام در حال تغییر است ببرد، اولش این کار را رد کرد چون به نظرش کمی گیج کننده می آمد ، اما مرد عجیب توانست او را با وعده هایش وسوسه کند تا کاری غیر ممکن را شروع کند.
از زن و بچه هایش خداحافظی کرد و عازم سفر شد ، اوایل کارش لذت بخش بود ، از دیدن مناظر لذت میبرد ، اما کم کم از این کار هم خسته شد ، چون نمیتوانست مقصد نامه را پیدا کند ، همینطوری میرفت ، کوهها و دریاها و صحرا ها و شهرها و روستاها را پشت سر میگذاشت ، اما کاری بی معنا بود ، مقصدش همیشه در حال حرکت بود ، اما او میخواست کارش را بالاخره تمام کند .
سالها گذشت و گذشت اما نامه رسان ما هنوز در حال رفتن بود ، در گذر این سالها قوایش تحلیل رفته بود ، حتی نمیتوانست خاطرات گذشته ی خود را با خانواده اش به وضوح به یاد بیاورد ، تنها چیزی که یادش می آمد نامه ای بود که باید به مقصد میرساند ، در تمام این مدت وسوسه شده بود که نامه را باز کند ، نامه ای که به خاطر آن تمام زندگیش را باخته بود ، اما هر بار چیزی مانعش میشد ، دیگر پیر شده بود کم کم داشت نا امید میشد ، هر کس که او را میدید فکر میکرد دیوانه ای است که راهش را گم کرده است ، موهای ژولیده و کثیفش همه را از او فراری میداد ،اما هنوز نتوانسته بود آدرس را پیدا کند ، حرفهای مرد در ذهنش مانده بود : (( آدرس همیشه در حال تغییر است ، اما اگر بخواهی میتوانی پیدایش کنی ، چون تو خودت کلید آن آدرس هستی )) خواست نامه را باز کند ، اما دیگر دیر شده بود ، نامه هم از دستش افتاد .
این حرف بیشتر از اینکه کمکش کند بیشتر گیجش کرده بود ، شمار سالها و روزها از دستش در رفته بود ، ولی هنوز میرفت .
با اینکه امیدش کمرنگتر شده بود اما هنوز بارقه هایی از آن در وجودش مانده بود ، یک نامه به تنها هدف زندگی اش تبدیل شده بود ، اینکه هروقت نامه را به مقصد رساند مطمئن بود که میمیرد ، اما هنوز موفق نشده بود .
بعد از سالها کم کم همان امید اندک را هم از دست داد ، دیگر مثل دیوانگان فقط راه میرفت با نامه ای در دست ، با مقصدی که مدام در حال تغییر است ، یک لحظه حس عحیبی پیداکرد ، مطمئن بود دارد آخرین قدمهایش را برمیدارد ، یک، دو، سه، چهار و ناگهان به زمین افتاد ، داشت گریه میکرد ،
مردمی که از آنجا رد میشدند میگویند مردی که بسان دیوانگان بود را مرده یافتند در حالی که یک نامه در چند قدمی اش افتاده بود که داخل آن نوشته بودند :
(( مقصد : آغاز هستی ، وجود آدمی ))
در یکی از ایالات انگلستان به نام ویگان دو برادر با هم زندگی می کردند. هردو برادر هنرمند هستند و در موسیقی تبدیل به دو استاد بزرگ شده بودند و از همین راه موسیقی امرار معاش می کردند . در طی روز از طریق درس دادن به دانشجوهای موسیقی هم سرگرم می شندن و هم از این راه پول در می آوردند.
معمولا آنها از 8 صبح تا 9 شب کلاس داشتند که این کلاسها رو در 6 نوبت برگزار می کردند و بعد از صرف شام مختصر به اتاق موسیقی رفته و درسهای روز بعد رو تمرین می کردند و اگر انرژی داشتند برای یافتن سبکهای جدید هم مقداری وقت می گذاشتند.
بلاخره در یک روز بعد از کلاسهای بسیار خسته کننده هردو رفتند برای صرف شام و بعد می خواستند با استراحت مختصری برگردند به اتاق موسیقی که تمام آلات موسیقی انها در آنجا قرار داشت و درس فردا رو تمرین کنند که اتفاقات ترسناکی افتاد که با ما همراه باشید چون هیجان نسبتا خوبی دارد.
برادر کوچکتر نامش دیوید و نام برادر بزرگتر هم جو است . هردو به طبقه ی بالا رفته بودند و در اتاقهای اختصاصی خود داشتند درس فردا رو تمرین می کردند تا اینکه بیش از یک ساعت و سی دقیقه از آغاز تمرین اونها گذشت و از اونجا که اونها هیچ وقت تا به اون موقع تمرین نمی کردند برادر کوچکتر به جای برادر بزرگتر رفت پیش برادرش و گفت : جو تو هنوز خسته نشدی ، ما فردا ساعت 8 کلاس داریم و باید زودتر بخوابیم تا مشکلی برای فردا پیش نیاد ، و جو در پاسخ گفت که دیوید تو برو من الان میام مقداری در این قسمت مشکل دارم و به محض اینکه برطرف شد میام پائین . دیدوید هم حرف برادر بزرگترش رو گوش کرد و شب بخیر گفت رو رفت پائین تا در اتاق خود و برادرش بخوابد.
در راه دیوید داشت به صدای ساز جو با اشتیاق زیادی گوش می داد چون جو خیلی زیبا داشت یه ریتم رو می نواخت و خیلی هم به نظر دیوید گوش نواز بود و همیشه دیوید از هنر جو لذت می برد. در همین مدت کوتاه که دیوید به پائین برسه این قسمت رو که برادرش می نواخت رو به خاطر سپرد و اتفاقا با خودش داشت می گفت یادم باشد که فردا حتما از جو خواهش کنم که این قسمت رو برای من بیشتر بزند ، چون بسیار زیبا می نوازد.
دیوید به تخت خوابش که درست در کنار تخت برادرش بود رسید وچون خیلی خسته بود دیگر منتظر برادرش نشد و خیلی زود به خواب رفت.
دیوید در عالم خواب و بیداری بود که احساس کرد که یکی وارد اتاقش شد ، اما هیچ عکس العملی را نشان نداد چون مطمئنا باید جو باشد که همانطور که قول داده بود برگشته .خیال دیوید دیگر با این موضوع راحت شده بود و خیلی راحت به ادامه ی استراحتش پرداخت .
درست بعد از چند دقیقه که دیوید کاملا خوابش برده بود یه صدائی ذهن دیوید را مقداری هوشیار کرد ، دیوید اول به خاطر خستگی اعتنائی نکرد اما بعد که مقدار صدا بیشتر شد یکدفعه از خواب پرید و گوشهایش رو تیز کرد که ببیند این صدا از چیست ؟ و در کمال تعجب فهمید که صدای ساز (پیانو) برادرش است که به گوشش می رسد . خیلی تعجب کرد زیرا ساعت از 12 نیمه شب هم گذشته بود و تا به حال سابقه نداشته که برادرش تا این موقع بیدار بموند .
در همان حالت مستی که به خاطر خستگی بود بلند شد و به سمت طبقه ی بالا حرکت کرد . در راه متوجه ی یک موضوع بسیار تعجب برانگیزی شد ، چراکه وقتی با دقت بیشتری به به صدای موسیقی که از بالا می آمد گوش می کرد متوجه شد که برادرش بسیار بی نظم و آماتور داشت می نواخت و اصلا این نتی نبود که یک استاد تمام عیار ساز بنوازد و به خصوص اینکه برادرش در ساعتی قبل یک قطعه ی بسیار گوشنواز و عالی رو داشت تمرین می کرد.
با این اتفاق مقداری سریعتر به طبقه ی بالا رفت ولی اصلا خودش رو اماده نکرده بود تا صحنه ی غیر عادی ببیند. دقیقا به پشت در اتاق برادرش رسید و بدون تلف کردن حتی یک لحظه درب رو باز کرد و داخل شد.
وقتی در داخل اتاق قرار گرفت با کمال تعجب دید که هنوز برادرش پشت پیانو نشسته ، مقداری اروم شد و با حالت گلایه از برادرش خواست که دیگر بس کند و برگردد به تخت خوابش و برادرش هم هیچ پاسخشی رو بهش نداد . از اونجا که دیوید بسیار خواب آلود بود دیگر ادامه ی مسئله رو نگرفت و به طبقه ی پایین برگشت .
دیوید در راه با خودش می گفت جو امشب چش شده ، چرا باید این کا رو بکنه و .......... ، و کم کم به اتاقش رسید و وقتی خواست که به تخت خودش برگردد ناگهان نگاهش به تخت بغل یعنی تخت جو افتاد و در کمال تعجب دید که جو در تختش خوابیده!!!!
اصلا باورش نمی شد چون هنوز یک دقیقه هم نشده که جو در طبقه ی بالا بود و داشت تمرین می کرد ، راستی هنوز هم صدای موسیقی از بالا به گوش می رسد ، چطور ممکن است که یک نفر در یک زمان در دو جا حضور داشته باشد.
دیوید با این اتفاقاتی که افتاد بسیار شوکه شه بود و اصلا نمی دانست چی کار کند و چند دقیقه ای رو فقط خوشکش زده بود و به برادرش که کاملا خواب بود نگاه می کرد. تا اینکه خواست ببیند واقعا این برادرش است که در اون تخت خوابیده و یا یک موجود دیگر است از دنیای ماورا .
با شجاعت تمام رفت بالای سر جو و با تکانهای شدیدی اون رو تکان داد ، جو با این کار برادرش از خواب پرید و با تعجب زیاد به دیوید نگاه کرد و گفت : دیوید مشکلی داری .
دیوید همین طور ذول زده بود به چشمان جو و جو هم کاملا از این موضوع ترسیده بود و بارها و بارها به دیوید می گفت که تو حالت خوبه ، اتفاقی برات افتاده ، دیوید یه چیزی بگو. بعد جو بلند شد و دست دیوید رو گرفت و در کنار خودش نشاند و گفت که دیوید تو رو به خدا بگو چی شده ، من دیگر طاقت ندارم . با این حرفهای جو ، دیوید مقداری آروم گرفت و از اون حالت اولیه اش خارج شد و گفت من الان تو رو تو طبقه ی بالا دیم و داشتی پیانو می زدی.
جو با شنیدن این حرف دیوید اصلا تعجب نکرد و گفت که عیب نداره تو خواب دیدی ، و یه لبخند زد و گفت که از این اتفاقها پیش می آید .
دیودی دوباره با صدای لرزان گفت که نه خواب نبوده ، اصلا گوش کن هنوز داره صدای پیانو میاد . وقتی که جو مقداری گوشهایش رو تیز کرد با تعجب فراوان دید که دیوید راست می گوید و داره صدای پیانوی خودش از بالا می آید و با این اتفاق جو از دیوید هیجانزده تر شد چون که در همون لحظه یادش آمد که بیش از یک ساعت قبل پیانو اش رو تمیز کرده بود و درش را هم قفل کرده بود و از اتاق هم خارج شده بود و از همه مهمتر در اتاق رو هم قفل کرده بود و هنوز کلیدش در دستانش قرار داشت .
هردوی اونها روی تخت نشسته بودن و نمی دونستند که باید در این موقعیت باور نکردنی چی کار کنند . بعد از چند دقیقه بلاخره جو به دیوید گفت که بلاخره چی ، مطمئنا اونی که اون بالاست من نیستم و یه نفر رفته اونجا که باید من و تو ، دوتا مرد بزرگ برن و اون رو بگیرن و به دست پلیس بسپرن.

با حرفهای جو مقداری از ترس هردوشون ریخت و تصمیم گرفتند که یه چند سلاح یا چیزی که با اون بتونن از خودشون دفاع کنند پیدا کنند و به طبقه ی بالا بروند.
بعد از در دست گرفتن دوتا چوب بیس بال یواش یواش به سمت طبقه ی بالا حرکت کردند. هردوشون از این قافل بودند که چه اتفاقی ممکن است براشون بی افتد و همین طور به راهشون ادامه می دادند . جالبه ، هنوز که هنوزه صدای موسیقی داره به گوش می رسه و انگار همزاد جو دست بردار نیست .
بلاخره هردوشون به طبقه ی بالا رسیدند و درست وقتی که خواستند از راه پله دور شوند ناگهان صدای موزیک قطع شد . هردوشون دریافتند که اون موجود متوجه ی حضور آنها شده و برای همین سریع دویدند تا اجازه ندهند که فرار کند . وقتی به درب ورودی رسیدند در بسته بود و مطوئنا اون هنوز از در خارج نشده بود . جو سریع خواست در رو باز کنه که وارد شوند و اون موجود رو گیر بیندازند ، اما در کمال تعجب درب اتاق قفل بود. هردوشون تعجب کردند چون کلید هنوز دست جو بود و اون موجود چطور می تونه در رو روی خودش قلف کنه .
جو بی سروصدا با کلیدی که داشت در رو باز کرد و هردوشون با اربده ی بلندی که کشیدند وارد اتاق موسیقی شدند و چیزی رو که می دیدند هرگز باور نمی کردند.
د کمال تعجب هردوی اونها دیدند که در اون اتاق هیچ کس حضور ندارد و اصلا پیانو طبق گفته ی جو قفل بود . باور کردنی نبود اصلا به اون اتاق دست نخورده بود ولی اون چیزی که دیوید دیده بود چی ، اصلا اون صدای موزیک که هردوشون شنیده بود از چی بود ، پیانو که قفل بود و اصلا کسی نتونسته وارد اتاق بشه .
این اتفاقات هردو برادر رو کاملا به هم ریخته بود و تنها چیزی که به عقل هردوشون رسیده بود این بود که به پلیس خبر بدهند ولی از توضیحات کامل برای پلیس عاجز بودند .
این اتفاقات باعث شد که کلاسهای فردای هرو برادر تعطیل شود .
در بررسی های پلیس ، اونها متوجه ی یه موضوعی شدند که برای جو و دیوید بسیار خوشحال کننده بود ، به خاطر کارکرد زیاد پیانو یکی از سیمهای فولادی و تیز پیانو پاره شه بود و فقط کافی بود که یک مقدار کوچک به اون فشار بیاید تا کسی را که پشت پیانو بابوده را به دونیم کند .
بله شاید اون اتفاقات از مرگ حتمی یکی از دوبرادر جلوگیری کرده بود.
روزی گاندی با تعداد کثیری از همراهان و هواخواهانش میخواست با قطار مسافرت کند. هنگام سوار شدن، لنگه کفشش از پایش درآمد و در فاصله بین قطار و سکو افتاد. وقتی از یافتن کفشش در آن موقعیت ناامید شد، فوری لنگه دیگر کفشش را نیز درآورد و همانجایی که لنگه کفش اولی افتاده بود، انداخت.
تهذیب نفس
در مقابل حیرت و سؤال اطرافیانش توضیح داد: «ممکن است فقیری لنگه کفش را پیدا کند، پیش خود گفتم بک جفت کفش بهتر است یا یک لنگه کفش ؟!»
تهذیب نفس
«سقراط را پرسیدند: حکمت چه وقت در تو مؤثر افتاد؟ گفت: آنگاه که نفس خویش را کوچک شمردم».
دوستی
«بزرگی را پرسیدند: چگونه به این مرتبه از سروری رسیدی؟ گفت: با هیچ کس دشمنی نکردم، مگر آنکه میان خود و او، جایی برای آشتی باقی گذاشتم».
دعا برای دیگران
«مردی گرد کعبه طواف میکرد و میگفت: «اللّهم اَصْلِحْ اِخْوانی؛ الهی! تو برادران مرا نیک گردان و آنان را اصلاح فرما.» به او گفتند: حال که به این مکان شریف رسیدهای، چرا خود را دعا نمیکنی؟ گفت: مرا یارانی است. اگر ایشان را در صلاح یابم، من به صلاح ایشان اصلاح شوم و اگر به فسادشان یابم، من به فساد ایشان مفسد شوم».
زهد
«روزی دیوجانس ـ یکی از انسانهای زاهد روزگار ـ از اسکندر پرسید: در حال حاضر بزرگترین آرزویت چیست؟ اسکندر جواب داد: بر یونان تسلط یابم. دیوجانس پرسید: پس از آنکه یونان را فتح کردی چه؟ اسکندر پاسخ داد: آسیای صغیر را تسخیر کنم. دیوجانس باز پرسید: و پس از آنکه آسیای صغیر را هم مسخر گشتی؟ اسکندر پاسخ داد: دنیا را فتح کنم. دیوجانس پرسید: و بعد از آن؟ اسکندر پاسخ داد: به استراحت بپردازم و از زندگی لذت ببرم. دیوجانس گفت: چرا هم اکنون بیتحمل رنج و مشقت، به استراحت نمیپردازی و از زندگیات لذت نمیبری؟»
ذکر و یاد خد
«از دانشمندی پرسیدند: کسی که قرآن میخواند و نمیداند که چه میخواند، آیا هیچ اثری دارد؟ گفت: کسی که دارو میخورد و نمیداند که چه میخورد، اثر میکند؛ چگونه قرآن اثر نکند، بلکه بسیار اثر میکند!؟ پس چگونه خواهد بود، اگر بداند که چه میخواند».
در ایه 79 سوره اسرا خداوند متعال به پیامبر (صلی الله علیه و اله ) می فرماید که : " و من اللیل فتهجد به نافله لک عسی ان یبعثک ربک مقاما محمودا " یا رسول الله ! پاسی از شب را به سحر خیزی بپرداز . امید است که پروردگارت تو را ذر مقامی ستوده قرار دهد ."
داستان زیر نمونه ای از این عطایای الهی را به شب زنده داران نشان می دهد :
لذت حضور
عالم بزرگوار آقا محمد تقی مجلسی در خاطرات خود می گوید : در یکی از شبها پس از اینکه از نماز شب و تهجد سحری فارغ شدم ، حال خوشی برایم ایجاد شد و از آن حالت فهمیدم که در این هنگام هر حاجت و درخواستی از خداوند نمایم ، اجابت خواهد شد فکر کردم چه درخواستی از تمور دنیا و آخرت از درگاه خداوند متعال نمایم که ناگاه صدای گریه فرزندم محمد باقر در گهواره بلند شد و من بی درنگ به خداوند متعال عرضه داشتم : پروردگارا ! به حق محمد و آل محمد ، این کودک را مروج دینت و ناشر احکام پیامبر بزرگت قرار ده و او را به توفیقاتی بی پایان موفق گردان
و این چنین بود که دعای این عارف سحر خیز به اجابت رسید و فرزند دانشمندش آنچنان توفیقاتی در ترویج دین و نشر احکام پیامبر به دست آورد که موافق و مخالف را به حیرت واداشت تا جائی که امروزه هیچ پژوهشگری در حوزه دین و علوم اسلامی از تالیفات این عالم وارسته و سخت کوش بی نیاز نمی باشد
باید ای دل اندکی بهتر شویم یا نه! اصلاً آدمی دیگر شویم
از همین امروز هنگام نماز با خدا قدری صمیمتر شویم
سوء ظن در خوبی گلها بد است یادمان باشد که خوش باور شویم
مثل رؤیای درخت و روح گل زیر احساسات باران تر شویم
با همه افسردگی امّیدوار آتش در زیر خاکستر شویم
زیر دست و پای داغ آفتاب مثل خواب لالهای پرپر شویم
سر باز نماز
در یکى از روستاهاى فیروزکوه ، جلسه بزرگداشت شهدا برپا بود و شهید امیر سپهبد صیاد شیرازى به عنوان سخنران دعوت شده بود. پس از مداحى و چند برنامه مرسوم دیگر از شهید صیاد خواستند سخنرانى بکند. ایشان پشت تریبون قرار گرفت و پس از شروع به صحبت با نام خداوند تبارک و تعالى و درود و صلوات بر پیامبر و آلش (علیهم السّلام) فرمود: روزى جلسه مهمى در مورد جنگ خدمت حضرت امام بودیم ، وقت نماز شد ، امام وضو گرفت و به نماز ایستاد و ما هم به تبع امام فهمیدیم وقت نماز است و نماز بر همه چیز ترجیح دارد. بعد شهید صیاد شیرازى با اشاره به وقت نماز به حضار فرمود: الان هم وقت نماز هست اگر خواستید بعد از نماز براى شما سخنرانى مى کنم. صحبت را تمام کرد و صفهاى نماز تشکیل شد و همانجا در اول وقت نماز جماعت برپا شد
کردار نیک و عمل صالح انسان ها را به درجات عالیه معنوی می رساند و در پیمودن مسیر ترقی و تعالی بین زن و مرد هیچ گونه تفاوتی وجود ندارد. قران می فرماید ( و من عمل صالحا من ذکر او انثی و هو مومن فلنحیینه حیاه طیبه) هر فرد با ایمانی که عمل صالح انجام دهد و خواه مرد باشد یا زن او را به حیاتی پاک زنده می داریم . با توجه به این ایه طی کردن راه ترقی و تعالی همت و تلاش می طلبد چه بسا مردانی که ز راه باز مانده اند اما در سیر تکاملی بانوان زیادی به درجه عالی سعادت گام نهاده اند
بانوی عارفه
رابعه عدویه از بانوان سعادتمندی است که بر اثر انجام کارهای نیک و تلاش در مسیر سعادت نام نیکو از خود به یادگار گذاشته و در عرفان و سلوک به مقاماتی نائل آمده است .
روزی جمعی از مردم بصره بر در خانه عدویه رفتند و گفتند : ای رابعه مردان را سه فضیلت است که زنان را نیست ،
1)آن که مردان عقل کامل دارند و زنان ناقص العقلند و دلیل بر نقصان عقل انها این که گواهی دو زن برابر گواهی یک مرد است
2) انکه زنان ناقص الدین هستند زیرا در هر ماه چند روز از نماز و روزه می مانند
3) هرگز زنی به مقام نبوت نرسیده است .
رابعه گفت : اگر گفتار شما درست باشد زنان را نیز سه فضیلت است که مردان را نیست .
1)ان که در میان انها مخنث نیست ( مرد بی غیرت )
2)همه انبیاء و صدیقان و شهیدان و صالحان در دامن زنان پرورش یافته اند و در کنار ایشان بزرگ شده اند
3)انکه هیچ زنی ادعای خدائی نکرده است و این جرات و بی ادبی در طول تاریخ به خداوند از مردان سر زده است
خدا یا گیاه حضرت موسی ( علیه السلام ) دندان درد گرفت و به خدا شکایت کرد . حق تعالی به او دستور داد از فلان گیاه استفاده کن . حضرت از آن گیاه استفاده نموده و درد دندان مبارکش تسکین یافت .
بار دیگر دندان موسی علیه السلام درد گرفت و همان دوا را به کار برد ؛ ولی اینبار درد دندان حضرتش تسکین نیافت ! لذا از خداوند سببش را پرسید خطاب الهی آمد که دفعه قبل ، به امید ما رفتی ؛اما این بار به امید گیاه و از ما غافل بودی
معلم
دختری در چین زندگی می کرد که با جدیت درس نمی خواند . وی اصلا نمیدانست که آینده اش چیست و به دنبال چه هدفی می باشد . روزی از روزها ، قبل ازامتحانات مدرسه ، دوست این دختر به وی خبر داد که به سوالات امتحانی دست یافته است . در حقیقت ، دختر می توانست برای شرکت در امتحان از همین ورقه استفاده کند . دخترکلیه پاسخ های ورقه را که در دست داشت حفظ کرد . با توجه به ضعف درسی وی گمان براین بود که او در این امتحانات از نمره 100 فقط 30 نمره خواهد گرفت . اما او موفقشد در آزمون مدرسه نمره 98 بگیرد. این مساله باعث شد که دانش آموزان دچار تردیدشوند که مبادا دختر در امتحان تقلب کرده است . با وجود این اتفاق معلم دختر راستایش و تشویق و ابراز اطمینان کرد که وی از آن به بعد موفقیت های بیشتری به دستخواهد آورد . دختر نیز که هیجان زده شده بود ، شروع به گریه کرد . او از سخنان معلمبی نهایت خوشحال شده بود و دریافته بود که اگر خوب درس بخواند ، افتخارات بیشتریکسب خواهد کرد . از آن به بعد ، دختر برای آنکه ثابت کند تلقب نکرده است و برایاینکه معلمش را نا امید نکند ، با جدیت درس می خواند و از لذت درس خواندن را احساسمی کرد . چند سال بعد ، او در یکی از دانشگاه های معروف پکن پذیرفته شد . در واقعبدون آن ورقه امتحان سرنوشت دختر این گونه تغییر نمی کرد و آینده خوبی در انتظار وینبود . اما همان اتفاق فرصتی برای دختر فراهم آورد و مسیر زندگی وی را متحول کرد . بعد از سالها ، دختر به مدرسه باز گشت و برای معلم خود حقیقت را فاش کرد . معلم کهدیگر سالمند شده بود ، گفت : عزیزم ، آن زمان می دانستم که تو تلقب کرده ای . زیراتوانایی های تو را می شناختم و می دانستم که تو نمی توانی نمره 98 بگیری . اما فکرکردم که امکان دارد تو با استفاده از این فرصت بیشتر کوشش کنی . بدین سبب ، تو راتشویق کردم و نسبت به تو اطمینان داشتم . دختر با شنیدن این سخنان به گریه افتاد . وی می دانست که در لحظه کلیدی حیات وی ، معلم او را تشویق کرده و همین مساله راهزندگی وی را تغییر داده است. بله دوستان ، در واقع ، در حیات ما اتفاقات و فرصت هایزیادی رخ داده و بوجود می آید . لذا نباید به این آسانی این فرصت ها را از دست داد
شهر مردگان
دیروز از همهمه ی شهر گریختم و رفتم تا در سکوت مزرعه ها قدم بزنم. به سوی تپه ی بلندی رفتم که طبیعت با دستان سخاوتمند خود، به اوموهبتی عظیم بخشیده بود.
از آن، بالا رفتم و به عقب برگشتم. شهر، با برج های بلند و معابد بزرگش، در لا به لای ابری ضخیم از دود کارخانه ها نمایان شد.
نشستم و بر کردار مردمان شهر اندیشه کردم. به نظر، بیشتر آنها بیهوده و بی هدف حرکت می کردند و زندگی شان سراسر سختی و کشمکش می باشد. به خود جرات دادم تادرباره رفتار و اعمال فرزندان آدم بیندیشم؛ در آن میان، گورستانی دیدم با سنگ هایی از مرمر اعلا و درختان سرو بلند.
آن جا، بین شهر مردگان و زندگان نشسته بودم و به سکوت حاکم، تلاش و همهمه ی بی پایان، دغدغه ی همیشگی زندگی و جایگاه رفیع مرگمی اندیشیدم.
در شهر زندگان، هوس و آرزو، عشق و نفرت، فقر و ثروت، ایمان و بی ایمانی.
در شهر مردگان، جهانی خاک؛ خاکی که طبیعت در همه جا پراکنده و گیاهان ودیگر موجودات، در اعماق سکوت شب، در آن به کام می رشند.
در افکارم سرگردان بودم. ناگهان جمعیت انبوهی را دیدم که به آرامی گام برمی داشتند. موسیقی محزونی شنیدم با نوایی غمگین و افسرده، که فضا را پر کرده بود. از برابر دیدگانم، گروه عظیمی که مردمی فروتن و افتاده در آن بودند، عبور می کرد. آن ها، به دنبال جنازه ی مردی ثروتمند و مالدار به راه افتاده بودند... زندگان، مرده ای را بر دوش می بردند؛و زاری و فغان، صدای ناله و سوگنامه ها، روز را پر از غم و اندوه کرده بود.
در اطراف محل دفن، بخور و عود سوزاندند؛ با نی، نوای عزا نواختند وکشیشان به نماز ایستادند. خطیبی بر سکویی ایستاد و با لحنی سراسر ستایش و تمجید،عباراتی بر زبان آورده شاعران، با اشعار و سروده های خود، سوگواری کردند و مراسمی غم انگیز و ملال آور فراهم آوردند. پس از مدتی، جمعیت پراکنده شد و سنگ قبر باشکوهو زیبایی، که سنگ برانی ماهر آن را تراشیده بودند، نمایان شد. روی آن، حلقه ها و تاجهای زیبا و آراسته ای که استادان این فن مهیا کرده بودند، قرار دادند. سپس، جمعیت به سوی شهر بازگشت.
من همچنان نشسته، از دور نظاه گر بودم و سخت دراندیشه.
خورشید رو به غروب می رفت. سایه ی صخره ها بلندتر شد و طبیعت، جامهی نور را از تن بیرون می کرد. در همان لحظه، چیز دیگری دیدم... برشانه های دو مرد،تابوتی ساده حمل می شد. به دنبال آن ها، زنی با لباس های کهنه و مندرس حرکت می کردکه کودکی بر بغل داشت. به دنبال آنان، سگی نیز بود که گاهی به زن و گاهی به جعبه یچوبی کوچک نگاه می کرد... اینان، تشییع کنندگان جنازه ی مردی فقیر و بی چیز بودند. آن زن، با گریه ی بی صدای خود، حکایت از اندوهی بی پایان داشت؛ کودک از گریه یمادر، می گریست و حیوان با وفا، حرکاتش سرشار از اندوه و غصه بود.
وقتی به گورستان رسیدند، تابوت را پایین آورده، داخل گودالی دورافتاده و ترسناک قراردادند... گوری به دور از مقبره های مرمرین و باشکوه. در سکوت و پریشانی، به سوی شهربازگشتند. سگ، بارها به آخرین آرامگاه یار و اربابش نگاه می انداخت تا آن کهسرانجام، پشت درختان بلند، از دیدگان ناپدید شدند.
به شهر زندگان نگاه کردم و با خود گفتم: اینج اف برای ثروتمندان و قدرتمندان است. سپس به شهر مردگان نگاه کردم و گفتم: اینجا نیز برای ثروتمندان و قدرتمندان است. آن گاه به آسمان، به جاییکه اشعه های زرین خورشید روز در آن پیداست و کردم و گفتم:
پس کجاست... ای سرورعالمیان، کجاست جایگاه فقیران و ضعیفان؟
این را گفتم و همچنان به آسمان چشم دوختم که ناگهان صدایی از درون خود شنیدم که گفت:
آنجا...!
این داستان شما را شوکه می کند
این داستان شما را شوکه می کند...البته یک شوک مفید
یک مرد جوان درجلسه روز چهارشنبه مدرسه کتابمقدس شرکت کرده بود. شبان در مورد گوش شنواداشتن و اطاعت کردن از خدا صحبت می کرد. آن مرد جوان متعجب از خود پرسید: " آیا هنوز خدا با مردم حرف میزند؟ "
بعد از جلسه با یکسری از دوستانش برای خوردن قهوه و کیک بیرون رفتند و در آنجا با هم در مورد اینپیغام گفتگو کردند. خیلی ها می گفتند که چگونه خدا آنها رادر زندگیشان هدایتکرده است.
حدودساعت ده آن مرد جوان با اتومبیل خود به طرف خانه حرکت میکند. همانطور که در ماشین نشسته شروع به دعا کردن می کند: " خدایا اگرتو هنوز با مردم حرف میزنی لطفاً با من نیز حرف بزن. من گوش خواهم کردوتمام سعیم را خواهم کرد که مطیع توباشم."
همانطوری که درخیابان اصلی شهرشان رانندگی می کرد ناگهان احساس عجیبی میکند که یکجا بایستی بایستد تا مقداری شیر بخرد. او سر خودرا تکان داده و می گوید: " آیا خداتو هستی؟ " چون که جوابی نمی گیرد شروع می کند به ادامه دادن به رانندگی. ولی دوباره همان فکر عجیب:" مقداری شیر بخر. " مرد جوانبه یاد داستان سموئیل می افتد که چگونه وقتی خدا برایاولین بار با او حرف زد نتوانست صدای او را تشخیص دهد ونزد عیلی رفت چونکه فکر میکرد که او با او حرف میزد.
او گفت: "باشه خدا اگراین تو هستی که حرف میزنی من شیر را میخرم." به نظر اطاعت کردن آنقدرهم سخت نبود چون که بهرحال او میتوانست ازشیریکه خریده استفاده کند. پس او اتومبیل را متوقف کرد و مقداری شیر خریدو به راهش به طرف خانه ادامه داد.
وقتی خیابان هفتم را ردمی کرددوباره الزامی را در خود حس کرد:" بپیچ به اینخیابان" او فکر کرد که این دیوانگی است و از آنجا گذشت. دوباره همان احساس، پس او فکر کرد که باید به خیابان هفتم برود پس چهارراه بعدی را دور زد تا به خیابان هفتم برود و بهحالت شوخی گفت: " باشه خدا اینکار را هم می کنم.
وقتی چند ساختمان رارد کرد احساس کرد که آنجا بایستی توقف کند. وقتی اتومبیل را به کناری گذاشت به اطراف نگاهی انداخت. آن منطقه حدوداً تجاری بود. در واقع بهترین منطقه شهر نبودولی بدترین هم نبود. اکثر مغازه ها بسته بودند وبیشترچراقهای خانه ها نیزخاموش بودند که بنظر همه خواب بودند.
اودوباره حسی داشت که می گفت: شیر را به خانه روبرویی ببر." مرد جوان بهخانه نگاهیانداخت. خانه کاملاً تاریک بود و به نظر می آمد که افراد آن خانه یا در خانه نبودند و یا خوابیده بودند. او در ماشین را باز کرد وروی صندلی نشست.
خداوندا این دیوانگیست. الان مردم خوابند و اگر الان آنها را از خواب بیدار کنم خیلی عصبانی می شوند و بعد من مثل احمقها به نظرمیرسم بالاخره او در اتومبیل را باز کردوگفت: باشه خدا اگر این تو هستی که حرف می زنی من میرم جلوی در و شیر را به آنها می دهم ولی اگرکسی سریع جوابنداد من فوراً از آنجا میرماو ازعرض خیابان عبور کردو جلوی در رسید و زنگ در را زد. صدایی شنید مردی به طرف بیرون فریاد زد وگفت: کیه؟ چی می خواهی؟و قبل از اینکه مرد جوان فرار کند در باز شد. مردی با شلوار جین و تی شرت در را باز کرد و بنظر که ازتخت خواب بلند شده بود. قیافه عجیبی داشت و از اینکه یک مرد غریبه در خانه اش را زده زیادخوشحال نبود. گفت: چی میخواهی؟ فرد جوان شیر را به طرفش دراز کرد وگفت: براتون شیر آوردم. آن مرد شیر را گرفت و سریع داخل خانه شد. زنیهمراه با بچه شیر را گرفت و به آشپزخانه رفت و آن مرد هم بدنبال او. بچه مدام گریه می کرد و اشک از چشمان آن مرد سرازیربود.
مرد درحالی که هنوزگریه می کردگفت: ما دعا کرده بودیم چون که این ماه قبضهای سنگینی راپرداخت کردیم و دیگه پولی برای ما نمانده بود و حتی شیر نیز برای بچهماندر خانه نداریم. من دعا کرده بودم و از خدا خواسته بودم که به من نشانبدهد که چگونه شیر برای بچه ام تهیهکنم."همسرش نیز از آشپزخانه فریادزد: من از او خواستم که فرشته ای بفرستد تا برای ما شیر بیاورد، شمافرشتهنیستید؟مرد جوان دست خود را به جیب برد و کیفش را بیرون آوردو هرچه پول در کیفش بود را دردست آن مرد گذاشت و برگشت بطرف ماشین درحالی که اشک ازچشمانش سرازیر بود. حالا دیگر می دانست که خدا به دعاهاجواب می دهد.
این کاملاً درست است. بعضی وقتها خدا خیلی چیزهای ساده ازما می خواهد که اگر مامطیع باشیم قادر خواهیم بود که صدای او را واضحتربشنویم. لطفاً گوش شنوا داشته باشید و اطاعت کنید تا اینکه برکت بگیرد.
درسی که بهلول به جنید بغدادی داد
شیخ « جنید بغدادی » به عزم سفر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان به دنبال او میرفتند.
شیخ از احوال بهلول پرسید. مریدان گفتند:
- اومرد دیوانه ای است ، با او چکار داری؟!
جنید گفت:
- مرابا بهلول ، کاری است.
جستجوکردند. او را در صحرایی یافتند و شیخ را پیش او بردند.
هنگامی که جنید پیش رفت ، دید بهلول خشتی را زیر سرنهاده و خوابیده است. از چنین کاری در حیرت ماند.
سلام کرد. بهلول جوابش داد و پرسید :
- چه کسی هستی؟
گفت :
-منم؛ جنیدبغدادی.
بهلولپرسید:
- همان شیخی که مردم را ارشاد می کند؟
- آری.
بهلول پرسید :
- آداب طعام خوردن خود رامی دانی؟
- آری میدانم.
- چگونه می خوری؟
جنید بغدادی پاسخ داد :
- اول بسم ا... می گویم واز جلوی خود غذا می خورم ، و لقمه کوچک بر می دارم و به طرف راست دهانم می گذارم وآهسته می جویم و به لقمه دیگران نظر نمی کنم و در خوردن از یاد حق غافل نمی شوم وهر لقمه که می خورم الحمدالله می گویم و در اول و آخر غذا دست می شویم.
بهلول برخاست وگفت:
- تو می خواهی که مرشدخلق باشی و طعام خوردن خود نمی دانی!؟
و به راه خود رفت.
پس مریدان شیخ را گفتند.
- ای شیخ! این مرد دیوانه است!
جنید گفت:
- دیوانه به کار خویش هوشیار است و سخن راست از دیوانه بایدشنید.
بعد به دنبال بهلول روان شد و گفت:
- مرا با اوکار است.
چون بهلول اندکی راهبرفت، بر زمین نشست. شیخ دو مرتبه پیش او آمد و در کنارش قرار گرفت و گفت :
- شیخ بغدادی هستم که آداب طعام خوردن خود را نمی داند!
بهلول پرسید :
- آیا آداب سخن گفتن خود را می دانی ؟
گفت:
- آری.
- چگونه سخن می گویی؟
جنید پاسخ داد :
- سخن را به اندازه میگویم؛ بی موقع و بی حساب حرف نمی زنم و به قدر فهم شنوندگان می گویم و مردم را به خدا و رسول دعوت می کنم و چندان نمی گویم که مردم از من ملول گردند.
بهلول گفت:
- طعام خوردن که جای خودداشت؛ اینک دانستم که سخن گفتن هم نمی دانی!
پس از جای برخاست و دوباره شیخ را به حال خود گذاشت ورفت.
مریدان گفتند:
- یا شیخ ! دیدی که این مرد دیوانه است. تو از آدم دیوانه ، چه توقعی داری؟
جنید به آرامی جواب داد:
- مرا با او کاری است که شما نمی دانید.
و دیگر بار به دنبالبهلول حرکت کرد تا به او رسید.
بهلول گفت:
- تواز من ، چه می خواهی ؟ ای شیخ! تو آداب خوردن و سخن گفتن خویش را نمی دانی ، آیا ازآداب خوابیدن آگاهی داری؟
- بلی؛ آگاهی دارم!
- چگونه می خوابی؟
جنیدگفت:
- چون از نماز اعشاء ودعای آن فارغ می شوم لباس خواب می پوشم.
... سپس آنچه از آداب خوابیدن بود که از حضرت رسول(ص) رسیده بود ، بیان نمود.
در پایان سخنانش ،بهلول گفت:
- دانستم که آداب خوابیدن همه نمی دانی !
وخواست برخیزد که جنید دامن لباسش را گرفت و گفت:
- ای بهلول ! برای خدا این ها را به من بیاموز!
بهلول گفت:
- تا کنون که ادعای دانایی می کردی ، از تو کناره می گرفتم؛ اما حال که به نادانی خویش معترف شدی ترابیاموزم. این ها که تو گفتی فرع است و اصل در خوردن آن است که :
لقمه حلال باید خورد و اگرغذای حرام را صدها نوع از این آداب که گفتی ، به جای بیاوری ، فایده یا ندارد و سبب تاریکی دل شود.
جنید که خوشحال شده بود ، گفت:
- خداوند پاداش نیکویی به تو دهد !
بهلول گفت:
- درسخن گفتن ، باید که دل پاک باشد و نیت درست گردد و برای هدفی از آن خدا باشد؛ که ازبرای هدفی دنیایی سخن بگویی یا بیهوده و هرزه حرف بزنی هر کلام تو وبال گردنت خواهدشد. در چنین هنگامی سکوت و خاموشی بهتر و نیک تر است.
اما آداب خوابیدن را هم بشنو:
البه حرف هایی که در این باره بر زبان آوردی ، فرع میباشد و اصل این است که کینه مسلمانان و حب دنیا و مال دنیا در دل تونباشد.
جنید ، دست بهلول رابوسید و او را دعا کرد.
انتخاب زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمردرا با ریش های بلند جلوی در دید. به آنها گفت:" من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمایید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم." انها پرسیدند:"آیا شوهرتان خانه است؟" زن گفت:"نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته." آنها گفتند:"پس ما نمی توانیموارد شویم." عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد. شوهرش به او گفت:"برو وآنهابگو شوهرم آمده، بفرمایید داخل." زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند:"ما با هم داخل خانه نمی شویم." زن با تعجب پرسید:"چرا!؟"یکی از پیرمرد ها به دیگری اشاره کرد و گفت:" نام او ثروت است."و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:" نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم." زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهر گفت:"چه خوب،ثروت را دعوت می کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود!"ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:" چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟ " عروس خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:" بگذاریدعشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود." مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:"کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست." عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:"شما دیگر چرا می آیید؟" پیرمرد ها با هم گفتند:" اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست!" |
|
| |
تقدیم به اونهایی که زندگی را زیبا می بینند
زندگی پر از فرصت های دست یافتنیه مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیباروی کشاورزی بود.
به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه
زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد میکنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو
بگیری، میتونی با دخترم ازدواج کنی. مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز
شد و بزرگترین و خشمگینترین گاوی که تو عمرش دیده بود به بیرون دوید. فکر کرد یکی از
گاوهای بعدی، گزینه ی بهتری باشه، پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در
پشتی خارج بشه. دوباره در طویله باز شد. باورنکردنی بود! در تمام عمرش چیزی به این بزرگی و
درندگی ندیده بود. با سُم به زمین میکوبید، خرخر میکرد و وقتی او رو دید، آب دهانش جاری شد.
گاو بعدی هر چیزی هم که باشه، باید از این بهتر باشه. به سمتِ حصارها دوید و گذاشت گاو از
مرتع عبور کنه و از در پشتی خارج بشه. برای بار سوم در طویله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان
ظاهر شد. این ضعیف ترین، کوچک ترین و لاغرترین گاوی بود که تو عمرش دیده بود. در جای
مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!..
زندگی پر از فرصت های دست یافتنیه. بهره گیری از بعضی هاش ساده ست، بعضی هاش
مشکل. اما زمانی که بهشون اجازه میدیم رد بشن و بگذرن (معمولاً در امید فرصت های بهتر در
آینده)، این موقعیت ها شاید دیگه موجود نباشن. برای همین، همیشه شانس هایت رو دریاب!
دختران کوچک زیرک تر از مردان پیر
آن سال عید پاک زودتر از همیشه رسیده بود. مردم تازه سورتمه ها را کنار گذاشته بودند. هنوز برف اطراف حیاط دیده می شد و نهر ها جاری بودند. چالابی پر از فضله ی روان در گذر باریکی بین هر دو حیاط جمع شده بود و دو دختر کوچک از دو خانه ی جداگانه ، یکی کوچکتر و دیگری کمی بزرگتر ، برای بازی کنار چالاب آمده بودند . مادرشان به هر دو پلیور های نو پوشانده بودند. دختر کوچکتر پلیور نو سورمه ای و دختر بزرگتر پلیور زرد رنگ به تن داشت و هر دو روسری های قرمز رنگ دور سرشان پیچیده بودند. آن ها درست بعد از دعای عصر برای بازی در چالاب آمده، لباس های قشنگشان را به هم نشان دادند و شروع به بازی کردند . به نظرشان بامزه رسید که آب به اطراف بپاشند. دختر کوچکتر کفش به پا شروع کرد به راه رفتن در آب، اما دختر بزرگتر او را نگه داشت و گفت:
((مالاشا، این کار را نکن . مادر غرولند می کند . ببین، من کفشهایم را در می آورم. تو هم در بیاور.))
دختر ها کفشهایشان را در آوردند، دامنهایشان را بالا کشیدند و شروع به راه رفتن به سمت همدیگر کردند. مالاشا وقتی آب تا زیر زانویش رسید گفت: عمیق است، اکولیوشکا! من می ترسم.
پیش برو عمیق تر نمی شود . مستقیم بیا طرف من وقتی به هم نزدیک شدند آدولکا گفت: هی مالاشا ، مواظب باش روی من آب نپاشی.
ولی هنوز لحظه ای از حرف او نگذشته بود که مالاشا پایش را محکم در آب زد و پولیور آکولکا را خیس کرد نه تنها به پلیور آب پاشید بلکه آب به چشم ها و بینی آکولکا هم رفت. آکولکا وقتی لکه ها را روی لباسهایش دید مثل دیوانه ها به ماشالا فحش داد و سعی کرد که او را بزند و بعد هم فرار کرد . ماشالا که وحشت کرده بود متوجه کار بدش شد . از چاله بیرون آمد و به طرف خانه فرار کرد . مادر آکولکا همان موقع رسید و بلوز گل آلود دخترش را دید و فریاد زد: ای بدبخت ، کجا بودی که اینطور به لباست گند زدی؟
مالاشا عمدا بهم آب پاشید.
مادر آکولکا مالاشا را محکم گرفت و پشت گردنی به او زد، مالاشا هم فریادی کشید که همه ی خیابان صدایش را شنید و بعد مادرش دوان دوان از راه رسید.
چرا دختر مرا می زنی؟ و بعد شروع به جیغ کشیدن و فریاد زدن بر سر همسایه اش کرد. خیلی زود زن ها بدون شوخی به هم بد و بیراه می گفتند و تند تند پشت هم کلمه های تند تحویل هم می دادند . حالا مردها هم خودشان را رساندند و در فاصله ای خیلی کوتاه ، جمعیت بسیاری جمع شده بود. هر کس جیغ می کشید و فریاد می زد و قسم می خورد و هیچ کس به حرف دیگری گوش نمی داد. مردم فریاد می زدند و قسم می خوردند. کسی دیگری را هل داد و دعوایی درست و حسابی راه می افتاد. پیرزنی، مادر بزرگ آکولکا، بیرون آمد و راهی بین دهقان ها پیدا کرد و سعی داشت مردم را آرام کند: چتان شده برادرها؟
حالا وقت جنگ و دعوا است؟ امروز باید همه تان شاد باشید. به شری که راه انداخته اید نگاه کنید
ولی هیچکس اهمیتی به پیر زن نداد و نزدیک بود او را نقش بر زمین کنند. اگر این کارش بخاطر آکولکا و مالاشا نبود، او ابدا هیچ تاثیری روی جمعیت نمی گذاشت. در حالی که زن ها داشتند به هم فحش می دادند ، آکولکا پلیورش را تمیز کرد و به طرف چالاب رفت . سنگی برداشت و شروع به کندن شیاری روی زمین کرد تا آب در خیابان راه بیفتد. وقتی داشت شیار را می کند مالاشا هم به کمک او آمد و شروع به ساختن جوی کوچکی با تکه ای چوب کرد. دهقان ها هم به هم می توپیدند.
اما هر کدام از دختر ها جوی کوچکی ساخت که آب را به طرف کانال آب می برد. آن ها خرده چوبی در آب انداختند و آب هم به طرف جایی که مادر بزرگ سعی داشت مرد ها را از هم جدا کند، جریان پیدا کرد. دختر ها ، یکی این طرف و دیگری سوی دیگر جوی کوچک دوان دوان دنبال خرده چوب آمدند.
آکولکا داد زد: بگیرش مالاشا، بگیرش. مالاشا سعی کرد چیزی بگوید ولی از خنده زیاد نمی توانست. و دختر ها می دویدند و به خرده چوب ها که د رآب بالا و پایین می رفتند، می خندیدند و درست به میانه دهقان ها دویدند، مادر بزرگ آن ها را دید و رو کرد به مرد ها: شما مردم باید از خدا بترسید . نگاه کنید شما به خاطر این دو دختر کوچک جنگ و دعوا را شروع کردید ولی آن ها خیلی وقت است که آشتی کرده اند ، ببینید ، این عزیزان به خاطر خوش قلبی شان دوباره دارند بازی می کنند. آن ها عاقل تر از شمایند.
دهقان ها نگاهی به دختر ها انداختند و خجالت کشیدند و بعد به خودشان خندیدند و به قایله خاتمه دادند و به خانه هایشان رفتند.
کوهنورد
کوهنوردی میخواست به قلهای بلندی صعود کند. پس از سالها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه و ستارهها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن !
ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی؟
- نجاتم بده خدای من!
- آیا به من ایمان داری؟
- آری. همیشه به تو ایمان داشتهام
- پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!
کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بیتردید از فراز کیلومترها ارتفاع. گفت: خدایا نمیتوانم.
خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟
کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمیتوانم.
روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت...
بهلول در نزد خلیفه
روزی بهلول، پیش خلیفه " هارون الرشید "
نشسته بود . جمع زیادی از بزرگان خدمت
خلیفه بودند . طبق معمول ، خلیفه هوس کرد
سر به سر بهلول بگذارد. در این هنگام صدای
شیعه اسبی از اصطبل خلیفه بلند شد.
خلیفه به مسخره به بهلول گفت:
برو ببین این حیوان چه می گوید ، گویا با تو کار
دارد.
بهلول رفت و بر گشت و گفت:
این حیوان می گوید:
مرد حسابی حیف از تو نیست با این" خر ها "
نشسته ای. زودتر از این مجلس بیرون برو.
ممکن است که :
" خریت " آنها در تو اثر کند
روزی هارون الرشید و جمعی از
درباریان به شکار رفته بودند.
بهلول نیز با آن ها بود. آهویی در شکار گاه
ظاهر شد. خلیفه ، تیری به سوی آهو افکند
ولی تیرش به خطا رفت و آهو گریخت.
بهلول فریاد زد:" احسنت. "
خلیفه بر آشفت و گفت: مرا مسخره می کنی ؟.
بهلول گفت :
" احسنت " من برای آهو بود،
نه برای " خلیفه".
الاغ عمرش را به خلیفه داد
بهلول روزی پای بر جاده ای می گذاشت.
کاروان خلیفه ( هارون الرشید ) با جلال و
شکوه و آشکار شد.
خلیفه خواست ، با او شوخی کند.
گفت : موجب حیرت است که تو را پیاده
می بینیم ! پس" الاغت " کو ؟
بهلول گفت: همین امروز عمرش را داد به
" شما."
ریا کاری
روزی دید که آقایی دارد مسجد می سازد. بهلول بالای سردر مسجد نوشت: «مسجد بهلول»؛ صاحب مسجد به بهلول گفت: چرا این کار را کردی؟
بهلول گفت: تو مسجد را برای خدا ساختی، حالا به اسم تو باشد یا اسم دیگری، چه فرقی می کند؟
گفت: من زحمت کشیدم، من این مسجد را ساختم، حالا به نام دیگری تمام شود؟ رفت نام بهلول را پاک کرد و نام خودش را نوشت. بهلول گفت: معلوم شد که برای خدا مسجد نساختی!.
بهلول و داروغه
داروغه بغداد در بین جمعی ادعا می کرد تا به حال کسی نتوانسته است مرا گول بزند .
بهلول در میان آن جمع بود ، به داروغه گفت :
گول زدن تو کار آسانی است ، ولی به زحمتش نمی ارزد .
داروغه گفت :
چون از عهده بر نمی آئی ، این حرف را میزنی .
بهلول گفت :
افسوس که الساعه کار خیلی واجبی دارم ، والا همین الساعه تو را گول می زدم .
داروغه گفت :
حاضری بروی و فوری کارت را انجام دهی و برگردی ؟
بهلول گفت :
بلی .
همین جا منتظر من باش ، فوری می آیم .
بهلول رفت و دیگر بازنگشت .
داروغه پس از دو ساعت معطلی ، شروع کرد به فریاد کردن و گفت :
اولین دفعه است که این دیوانه مرا این قسم گول زد و و چندین ساعت بیجهت من را معطل کرد و از کار انداخت .
ارزش هارون الرشید از نظر بهلول
روزی هارون الرشید به اتفاق بهلول به
حمام رفت.
خلیفه از بهلول پرسید: اگر من غلام بودم
چقدر ارزش داشتم؟
بهلول گفت: پنجاه دینار.
هارون بر آشفته گفت: دیوانه ، لنگی که به
خود بسته ام فقط پنجاه دینار است.
بهلول گفت: منهم فقط لنگ را قیمت کردم .
وگرنه خلیفه که ارزشی ندارد.
ابلهی از بهلول پرسید :
آدمی را طول عمر چقدر باشد؟
بهلول گفت: آدمی را ندانم . اما تو
را طول عمر بس دراز باشد.....!
همنشینی با همنوعان
شاعری تازه کار که تظاهر به احساس می کرد
گفت: دلم از آدمیان گرفته است....!!!!!!
بهلول گفت: پس برو با " همنوعانت " بشین....!!!!!
خلیفه شدن بهلول
هارون الرشید از بهلول پرسید: دوست داری خلیفه
باشی؟
بهلول گفت: نه.
هارون پرسی:
چرا؟
بهلول گفت: از آن رو که من به چشم خود تا به حال
" مرگ سه خلیفه " را دیده ام ، ولی تو که خلیفه ای ،
" مرگدو بهلول " را ندیده ای.
پشه داراى تمام مشاعر حیوانى است
یک برگ درخت آیه اى است از آیات الهى تا برسد به جانوران و انسان همه آیات الله اند؛ پشه را ببین دستگاه خلقتش چقدر عظیم است.پشه اى که با یک فوتى حرکت مى کند، داراى تمام مشاعر حیوانى است. چشم دارد، گوش دارد، معده دارد، درک دارد، حتى قوه حافظه و واهمه هم در وجود این حیوان جمع است.علاوه بر این، شش دست و پا به آن لطیفى دارد. هوشش هم زیاد است. از طرفى مساله خرطوم این پشه بطورى در بدن انسان فرو مى کند که انسان نمى فهمد تا بخواهى نگاهش کنى غذایش را خورده و رفته است. خرطومش چقدر قوى است. پشه با فیل در دستگاه خلقت تفاوتى ندارد بلکه پشه دو بال اضافه هم دارد. آنکه فیل را خلق کرد مى تواند همین دستگاه را در پشه ایجاد کند.لکن نسبت که در بین مى آید مخلوقات کوچک و بزرگ دارند ولى ازلحاظ خلقت همه بزرگند.

پیامبر گریه کرد
رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) بر زنیکه آتش تنور روشن کرده بود و نان مى پخت گذشتند. این زن طفلى داشت که پهلوى خود نشانیده بود.
همینکه چشمش به آن حضرت افتاد عرض کرد: یا رسول الله شنیده ام که شما فرموده اید: ان الله ارحم بعبده من الوالده بولدها
یعنى خداوند مهربان تر است به بنده خود از مادر نسبت به فرزند خود.آیا راست است؟ گفت: بلى.
زن عرض کرد: مادر طفل خود را در این تنور نمى اندازد خدا چگونه بنده خود را به جهنم مى برد؟
فبکى رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم) و قال:
ان الله لا یعذب بالنار الا من انف ان یقول لا اله الا الله
پس رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم) بنا کرد گریه کردن و فرمود:
خدا به آتش کسى را عذاب نمى کند مگر اینکه از گفتن لا اله الا الله پرهیز کند، یعنى تکبر کند.

پشه داراى تمام مشاعر حیوانى است
یک برگ درخت آیه اى است از آیات الهى تا برسد به جانوران و انسان همه آیات الله اند؛ پشه را ببین دستگاه خلقتش چقدر عظیم است.
پشه اى که با یک فوتى حرکت مى کند، داراى تمام مشاعر حیوانى است. چشم دارد، گوش دارد، معده دارد، درک دارد، حتى قوه حافظه و واهمه هم در وجود این حیوان جمع است.
علاوه بر این، شش دست و پا به آن لطیفى دارد. هوشش هم زیاد است. از طرفى مساله خرطوم این پشه بطورى در بدن انسان فرو مى کند که انسان نمى فهمد تا بخواهى نگاهش کنى غذایش را خورده و رفته است. خرطومش چقدر قوى است.
پشه با فیل در دستگاه خلقت تفاوتى ندارد بلکه پشه دو بال اضافه هم دارد. آنکه فیل را خلق کرد مى تواند همین دستگاه را در پشه ایجاد کند.
لکن نسبت که در بین مى آید مخلوقات کوچک و بزرگ دارند ولى از
لحاظ خلقت همه بزرگند.
دو حیوان دعا کردند
سالى قحطى و خشکسالى شد مردم براى دعاى باران به صحرا رفتند، هرچه دعا کردند باران نیامد در آن اثنا آهوئى را دیدم به سوى غدیر ((گودال)) آبى مى دوید که آب بیاشامد.همینکه غدیر را خشک دید، حیران شد، چند مرتبه به سوى آسمان نظر کرد، ناگاه ابرى ظاهر شد و آنقدر باران آمد که غدیر ((گودال)) مملو از آب شد و آن آهو آب خورد و سیراب شد. در روایت دیگرى است:
صیادى گفت: در صحرا براى شکار گاو کوهى رفته بودم. دیدم بچه اش را شیر مى دهد. او را تعقیب کردم. آن گاو بچه اش را گذارد و رفت، آمدم او را گرفتم.
همینکه آن حیوان بچه اش را به دست من دید مضطرب شد سر به سوى آسمان بلند کرد، گویا به خدا شکایت مى کرد. یک وقت گودالى پیدا شد و من در آن گودال افتادم و بچه گاو از دست من رها شد و فرار کرد و آن حیوان آمد بچه اش را برد.
حاصل اینکه هرگاه جمادات و نباتات و حیوانات خدا را بشناسند، انسان چگونه مى شود منکر وجود خدا شود؟!
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت ". می آید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست .
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :
" با من بگو از انچه سنگینی سینه توست . گنجشک گفت " لانه کوچکی داشتم ، ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت " ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. انگاه تو از کمین مار پر گشودی . گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود.
خدا گفت:چیزی بگو!
گنجشک گفت: خسته ام.
خدا گفت: از چه؟
گنجشک گفت:تنهایی،بی همدمی.کسی تا به خاطرش بپری،بخوانی، او را داشته باشی.
خدا گفت: مگر مرا نداری؟
گنجشک گفت: گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند .
خدا گفت:آیا هرگز به ملکوتم نیامدی ؟
گنجشک سکوت کرد . بغض به به دیواره های نازک گلویش فشار آورده بود.
خدا گفت : آیا همیشه در قلبت نبوده ام ؟!چنان از غیر پُرش کردی که جایی برایم نمانده.
چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری . هرگز تنهایت گذاشتم؟
گنجشک سر به زیر انداخت . دانه های اشک ، چشم های کوچکش را پر کرده بود .
خدا گفت : اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !
گنجشک سر بلند کرد . دشت های آن سو تا بی نهایت سبز بود.
گنجشک به سمت بی نهایت پر گشود
گفتم: کیستی؟
گفت: مسافر
گفتم: مقصد؟
گفت: دیار دوست
گفتم: از چه راهی؟
گفت: صراط مستقیم
گفتم: راهنما؟
گفت: انبیاء و اوصیاء
گفتم: نقشه راه؟
گفت: کتاب خدا
گفتم: توشه چی؟
گفت: نماز بی ریا
گفتم: به چه وقت؟
گفت: اذان صبحگاهی
گفتم: و دگر کی؟
گفت: ظهر و مساء؟
گفتم: آیا بس؟
گفت: مغرب و عشاء
گفتم:انشا الله تعالی
فرزند استاد شهید مطهری خاطره شب شهادت را نقل می کند و می گوید:
دقیقا یادم هست که سه شنبه یازدهم اردیبهشت ماه سال 1358 شمسی بود. پدرم نماز مغرب خود را به جای آوردند. ساعت حدودا 8 شب بود. ابتدا از من و برادرم خواهش کردند که او را به جلسه هفتگی سیاسی که آن شب در منزل یکی از آقایات در دروازه شمیران تشکیل می شد. اما پس از مدتی گفتند:
دیگر شما لزومی ندارد که بیایید یکی از دوستان با ماشین به دنبالم می آید و من همراه ایشان می روم.
بعد ایشان برای تنظیم و مرتب کردن یادداشت ها و کارهایشان به کتابخانه رفتند. من نیز که برای اقامه نماز جا نماز و مهر پیدا نکرده بودم به کتابخانه رفتم تا یکی از جانمازهایی را که غالبا مهمانها از آن استفاده می کردند بردارم. در همین وقت مادرم به کتابخانه آمدند و گفتند:
مجتبی در اتاق دیگر جانماز هست. چرا از جانمازهایی که برای مهمانهاست استفاده می کنی؟
گفتم: مادر جان در اتاق های دیگر مهر و جانماز پیدا نکردم.
در این وقت پدرم گفتند: مسئله ای نیست، مهم انجام فریضه نماز در اول وقت است. نماز از هر چیز با ارزشتر و مهمتر است.
این آخرین سخنانی بود که از پدرم شنیدم. پس از لحظاتی دوست پدرم به منزل ما آمدند و ایشان را برای شرکت در جلسه بردند.
پدرم رفت، اما دیگر پیش ما بازنگشت؛ بلکه به دیدار معشوق حقیقی خود، خداوند سبحان شتافت.سرگذشت های ویژه از زندگی شهید مطهری، ج 2، ص 155رادیو کوچکی را که کنار تخت بود، آهسته روشن کردم. وقت اذان بود و بایدامام را بیدار میکردم. از پشت شیشه به سرْم که داشت تمام میشد و بعد به چهرة نورانی و آرام امام نگاه کردم. امام گفته بودند:
« اگر خوابم برد.، برای نماز اول وقت صدایم بزنید.»
هر کار کردم، دلم نیامد بیدارشان کنم. بعد از درد شدیدی که داشتند، تازه خوابشان برده بود.
با خودم گفتم: « وقتی خواستیم سرُم را عوض کنیم، بیدارشان میکنم.»
چند دقیقهای از اذان گذشت میخواستم بروم بیرون که صدای امام را شنیدم:
« وقت نماز شده است؟»
خودم را کنار تخت رساندم و گفتم : « بله، الان میخواستم» ....
که امام گفتند: « چرا بیدارم نکردید؟»
با خونسردی گفتم: « آقا،ده دقیقه بیشتر از وقت نگذشته است. دلم نیامد بیدارتان کنم.»
امام در حالی که با عجله آمادة گرفتن وضو میشدند، گفتند:
« مگر به شما نگفته بودم»
در همین موقع «احمد آقا وارد اتاق شدند. امام در حالی که ناراحتی صورتشان را پوشانده بود، به احمد آقا گفتند: « ناراحتم از اول عمر تا به حال نمازم را اول وقت خوانده ام، چرا حالا که آخر عمرم است، باید ده دقیقه تأخیر داشته باشم.»
نماز با امام
کمک به قدر معرفتروزی امام حسین علیه السلام در گوشه ای از مسجد پیامبر صلی اللّه علیه و آله نشسته بود. مردی عرب نزد او آمد و گفت : یابن رسول اللّه من باید یک دیه کامل بپردازم و توان ادای آن را ندارم . نزد خودم می روم و از کریمترین مردم درخواست می کنم و کسی را کریمتر از اهلبیت رسول خدا صلی اللّه علیه و آله نمی شناسم . امام حسین علیه السلام فرمود: ای برادر عرب من سه سوال می کنم اگر یکی از آنها راجواب دادی یک سوم بدهی تو را می پردازم و اگر دو مساءله را پاسخ دادی دوثلث آن را ادا می کنم و اگر هر سه سوال را جواب دادی تمام بدهی تو را می پردازم . مردعرب گفت : یابن رسول اللّه آیامانند شما از مانند من (که عربی جاهل و بی سواد هستم) سوال می کند؟ شما که اهل علم و شرف و بزرگی هستید؟ امام حسین علیه السلام فرمود: بله شنیدم که جدم رسول اللّه خدا صلی اللّه علیه و آله فرمود: (المعروف بقدر المعروفه (به اندازه معرفت احسان شود. مرد عرب گفت : هر چه می خواهید سوال کنید اگر دانستم جواب می دهی و اگر ندانستم از شما می آموزم . و لاقوه الاباللّه امام علیه السلام پرسید: (ای الاعمال افضل (کدام اعمال بهترند؟ جواب داد الایمان باللّه ایمان به خدا حضرت پرسید: ( فما النجاه من المهلکه (راه نجات از مهلکه کدام است ؟ پاسخ داد: الثقه باللّه اعتماد و توکل بر خداوند.
امام علیه السلام سوال کرد: (فمایزین الرجل) (چه چیزی به مرد زینت می بخشد؟) مرد عزب جواب داد: (علم معه حلم (توکل توام با بردباری
حضرت فرمود: اگر علم وحلم نداشت چه چیزی او را زینت می دهد؟مرد عرب: ( فقر معه مروه (مال همراه بامروت امام علیه السلام : اگر از فقر و صبر هم بر خوردار نبود چه ؟ مرد عرب:( صاعقه تنزل من السماء و تحرفه فانه اهل لذلک) صاعقه ای از آسمان پائین آید واو را آتش زند که مستحق چنین عذابی است امام علیه السلام خندید و کیسه ای را که در آن هزار دینار زر سرخ بود به او داد و انگشتری را که دویست درهم ارزش داشت به او بخشید و فرمود: طلاها را به طلبکارانت بپرداز و پول انگشتر را صرف مخارج زندگی نما. مرد عرب آنها را برداشت و گفت:( اللّه اعلم حیث یجعل رسالته) یعنی : خداوند بهتر می داند که رسالتش را در کجا قرار دهد.قصه های تربیتی چهارده معصوم (علیهم السلام) / محمد رضا اکبری
بزرگواری امام حسین (ع)
روزی امام حسین (ع) از جائی عبور میکرد دید جوانی به سگی غذا می دهد، به او فرمود: به چه انگیزه این گونه به سگ مهربانی می کنی ؟ او عرض کرد: من غمگین هستم ، می خواهم با خشنود کردن این حیوان غم و اندوه من مبدل به خشنودی گردد، اندوه من از این رواست که من غلام یک نفر یهودی هستم و می خواهم از او جدا شوم . امام حسین (ع) با آن غلام نزد صاحب او که یهودی بود آمدند، امام حسین (ع) دویست دینار به یهودی داد، تا غلام را خریداری کرده و آزاد سازد. یهودی گفت : این غلام را به خاطر قدم مبارک شما که به در خانه ما آمدی به شما بخشیدم و این بوستان را نیز به غلام بخشیدم و آن پول مال خودتان باشد. امام حسین (ع) هماندم غلام را آزاد کرد و همه آن بوستان و پول را به او بخشید وقتی که همسر یهودی ، این بزرگواری را از امام حسین (ع) دید گفت :من مسلمان شدم و مهریه ام را به شوهرم بخشیدم و به دنبال او شوهرش گفت : من نیز مسلمان شدم و این خانه ام را به همسرم بخشیدمداستان های شنیدنی از چهارده معصوم(علیهم السلام)/ محمد محمدی اشتهاردی
پاسخ به هشت سؤال
شخصی به محضر مبارک امام حسین (ع) رسید و پس از سلام گفت : ای فرزند پیامبر (ص) سؤالی دارم . امام فرمود: بپرس .
او پرسید: بین ایمان و یقین ، چقدر فاصله است ؟. امام فرمود: به اندازه چهار انگشت . او پرسید: چگونه ؟ امام فرمود: ایمان ، آن چیزی است که شنیده باشیم ، و یقین چیزی است که آن را ببینیم ، و بین گوش و چشم ، چهار انگشت فاصله است . او پرسید: بین زمین و آسمان ، چقدر فاصله است ؟ امام فرمود: به مقدار استجابت یک دعا. او پرسید: بین مشرق و مغرب چقدر فاصله است ؟.
امام فرمود: به اندازه سیر یک روز خورشید. او پرسید: عزت انسان در چیست ؟. امام فرمود: در بی نیازی از مردم . او پرسید: زشت ترین چیزها چیست ؟ امام فرمود: فسق و گناه در پیرمرد، سختگیری و تندی در فرمانروا، دروغ از افراد سرشناس و بزرگ ، بخل از ثروتمند، و حرص و آز، از دانشمند. او عرض کرد: ای فرزند پیامبر (ص) راست فرمودی ، اینک از تعداد امامان آگاهم ساز. امام فرمود: آنها همانند برگزیدگان بنی اسرائیل ، دوازده نفر می باشند. او عرض کرد: نام آنها را بشمار.
امام حسین (ع) اندکی درنگ نمود و سپس سرش را بلند کرد و فرمود: ای برادر عرب ، نام آنها را برای تو می شمارم امام و خلیفه بعد از رسول خدا (ص)
1- امیر مؤمنان علی بن ابیطالب 2- و برادرم حسن 3- و خودم و 9 فرزندم می باشیم که آن 9 نفر عبارتند از: 4- پسرم علی 5- محمد بن علی 6- جعفر بن محمد 7- موسی بن جعفر 8- علی بن موسی 9- محمد بن علی 10- علی بن محمد 11- حسن بن علی و پس از او فرزندش مهدی (ع) که نهمین فرزند من است و در آخرالزمان برای زنده کردن دین ، قیام خواهد کرد.داستان دوستان / محمد محمدی اشتهاردی
مسلمان شدن به برکت خاک کربلا
در زمان شاه صفوى سفیرى (که در علوم ریاضیه و نجوم مهارتى تمام داشت و گه گاهى هم از ضمایر و اسرار و اخبار غیبیه مى گفت ) از طرف دولت استعمارگر فرنگ به ایران آمد در آن زمان پایتخت ایران اصفهان بود وارد اصفهان شد تا که تحقیقى درباره ملت و اسلام کند و دلیلى براى آن پیدا نماید.
سلطان وقتى او را دید و از خیالاتش آگاهى پیدا کرد تمام علماى شهر اصفهان را براى ساکت کردن و محکوم کردن آن شخص خارجى دعوت نمود، که از جمله آنها مرحوم آخوند ملامحسن فیض کاشانى ( رضوان الله تعالى علیه ) که معروف به فیض کاشى بود حضور پیدا کرد.
حضرت آخوند کاشى رو به آن سفیر فرنگى نمود و فرمود: قانون پادشاهان آن است که از براى سفارت مردان بزرگ و حکیم و دانا و فهمیده و با سواد را اختیار مى کنند.
چطور شده که پادشاه فرنگ آدمى مثل تو را انتخاب کرده ؟!
سفیر فرنگى خیلى ناراحت شده و بر آشفت و گفت : من خودم داراى علوم و سرآمد تمام علم ها مى باشم آن وقت تو به من مى گویى ، من حکیم و دانا نیستم ؟!
مرحوم فیض کاشى فرمود: اگر خود را آدم دانا و فهمیده و تحصیل کرده مى دانى بگو ببینم در دست من چیست ؟
سفیر مسیحى به فکر فرو رفت و پس از چند دقیقه اى رنگ صورتش زرد شد و عرق انفعال بر جبینش پیدا شد .
مرحوم کاشى لبخندى زد و فرمود: این بود کمالات تو که از این امر جزئى عاجز شدى ؟ تو که مى گفتى از نهان و اسرار انسانها خبر مى دهم چه شد؟
سفیر گفت : قسم به مسیح بن مریم که من متوجّه شده ام که در دست تو چیست و آن تربت از تربتهاى بهشت است ، لیکن در حیرتم که تربت بهشت را از کجا به دست آورده اى ؟!
مرحوم آخوند فیض کاشى فرمود: شاید در محاسباتت اشتباه کرده اى ! و قواعدى را که در استکشافات این امور به کار برده اى ناقص بوده است ، سفیر مسیحى گفت : خیر این طور نیست ، لکن تو بگو تربت بهشت را از کجا آورده اى ؟
مرحوم فیض فرمودند: آیا اگر بگو یم اقرار به حقّانیّت اسلام میکنى ؟! آنچه در دست من هست تربت پاک آقا سیّد الشّهداء علیه السلام مى باشد.
سپس دست خود را باز کرد و تسبیحى را که از تربت کربلا بود، به سفیر نشان داد و گفت : پیغمبر اسلام (ص ) فرمودند، کربلا قطعه اى از بهشت است . تصدیق سخن توست ! تو خود اقرار کردى و گفتى ، قواعد و علوم این حدیث من خطاء نمى کند و حدیث پیغمبر(ص ) را هم در صدق گفتارش اعتراف کردى ، و پسر پیغمبر ما در این تربت که قطعه اى از بهشت است ، مدفون است اگر غیر این بود در بهشت و تربت آن مدفون نمى شد، سفیر چون قاطعیّت برهان و دلیل را مشاهده کرد مسلمان شد.
دار السلام - امالى شیخ
داستانهایى از زمین کربلا
دانه تسبیح از تربت کربلا
شیخ طوسى قدس الله سره نقل فرموده که : حسین بن محمّد عبداللّه از پدرش نقل نمود، که گفت :
در مسجد جامع مدینه نماز مى خواندم مردان غریبى را دیدم که به یک طرف نشسته با هم صحبت مى کردند.
یکى به دیگرى مى گفت : هیچ مى دانى که بر من چه واقع شده ، گفت : نه !
گفت : مرا مرض داخلى بود که هیچ دکترى نتوانست آن مرض را تشخیص بدهد تا دیگر نا امید شدم .
روزى پیرزنى بنام سلمه که همسایه ما بود به خانه من آمد مرا مضطرب و ناراحت دید گفت اگر من تورا مداوا کنم چه مى گویى ؟ گفتم ! به غیر از این آرزویى ندارم .
به خانه خود رفته و پیاله اى از آب پر کرده و آورد و گفت : این را بخور تا شفا یابى من آن آب را خوردم بعد از چند لحظه خود را صحیح و سالم یافتم ، و از آن درد و مرض در من وجود نداشت تا چند ماه از آن قضیّه گذشت و مطلقا اثرى از آن مرض در من نبود .
روزى همان عجوزه به خانه من آمد، به او گفتم اى سلمه بگو ببینم آن شربت چه بود که به من دادى و مرا خوب کردى ! و از آن روز تا به حال دردى احساس نمى کنم و آن مرض برطرف گردید .
گفت : یک دانه از تسبیحى که در دست دارم پرسیدم ، که این چه تسبیحى بود، گفت : تسبیح از تربت کربلا بوده است که یک دانه از این تسبیح در آب کرده به تو دادم .
من به او پرخاش کردم و گفتم : اى رافضه (اى شیعه ) مرا به خاک قبر حسین مداوا کرده بودى ، دیدم غضبناک شد و از خانه بیرون رفت و هنوز او به خانه خود نرسیده بود که آن مرض بر من برگشت ، و الحال به آن مرض گرفتار و هیچ طبیبى آن را علاج نمى تواند بکند، و من بر خود ایمن نیستم و نمى دانم که حال من چه خواهد شد.
در این سخن بودند که مؤذّن اذان گفت ما به نماز مشغول شدیم و بعد از آن نمى دانم که حال آن مرد به کجاست و چه به حال او رسیده است .امالى شیخ طوسى ص 258.
اى مهد پناه بى کسان درگاهت
اى شهد شفاء محبّت دلخواهت
اى تربت پاک کربلاى تو حسین
درد همه را دواى درمانگاهت
داستانهایى از زمین کربلا